تحولات منطقه

امکان نداشت که مهدی در جمع کارگران شهرداری برود و کمک نکند. می‌رفت برای نظارت آسفالت خیابان‌ها، خودش شروع می‌کرد به کار کردن. برای بازدید می‌بردنش کارخانه شن و سیمان، می‌دیدند که رفته وسط کارگرها و دارد همپای آن‌ها کار می‌کند. هرچه اصرار می‌کردند این کارها را نکن در شأن تو نیست فایده نداشت.

زمان مطالعه: ۴ دقیقه

گروه فرهنگی قدس‌آنلاین/ حامد کمالی: این روزها بازار شهردار و شهرداری حسابی داغ است. هرجا که می نشینید صحبت از این است که سرانجام چه کسی قرار است شهردار پایتخت ایران شود. کار این‌قدر بالا گرفته که حتی روزنامه‌های کشوری هم برای این ماجرا رپورتاژ می‌روند و عکس یک‌شان می‌شود، تصویر نامزدهای پست شهرداری تهران. هر کدام هم سنگ هم‌حزبی خودشان را به سینه می‌زنند. اما کارنامه درخشان یکی از این نامزدها و اظهارنظر سخیف اخیرش، سبب شده که فعالان فضای مجازی دست به کار شوند و هرطور شده به شورای شهری‌ها ثابت کنند که آدم‌های این‌چنینی به درد اداره شهر نمی‌خورند. به امید اینکه گوش شنوایی وجود داشته است. چند روزی هست که اینستاگرام پر شده از عکس‌های سردار مهدی باکری. شهید ارومیه که قدیمی‌های این شهر هنوز خاطرات ۹ ماه خدمتش در این شهر را فراموش نکرده‌اند. مردی که همکارانش می‌گویند انگار نه انگار شهردار بود!

 روایت اول: ماشین عروس

از زمانی که شهردار شده بود، همه دغدغه‌اش محله‌های فقیرنشین بود. مدام کارش شده بود اینکه برود سروقت کوچه و خیابان‌های محله‌های مستضعف نشین و ببیند که مشکلشان چیست تا حل کند. همه این مسیر را هم با وانت بار درب و داغان شهرداری می‌رود. درحالی‌که بنز تر و تمیز شهردار قبل در پارکینگ شهرداری بود. مدیرانی که از زمان شاه هنوز در شهرداری مانده بودند، هرچه زور زدند که برای یک‌بار بنز را سوار شود و کم‌کم مثل آن‌ها خلق و خوی اشرافی پیدا کند، فایده‌ای نداشت. این‌قدر روی او فشار می‌آورند که سرانجام طاقتش طاق می‌شود و به مسئول اداری دستور می‌دهد که بنز را از پارکینگ بیرون بیاورند و دستی به سر و رویش بکشند و آن را گلکاری کنند. ولوله‌ای در شهرداری راه می‌افتد که مهندس باکری بالاخره بنز را سوار می‌شود یا نه؟

بنز گلکاری شده را می‌آورند شهرداری و تحویلش می‌دهند. حالا همه منتظر نشسته‌اند که ببینند سرنوشت بنز گران‌قیمت شهرداری ارومیه چه می‌شود؟ مهدی باکری در میان انتظار و کنجکاوی‌های دیگران دستور می‌دهد که  بنز را ببرند یتیمخانه شهر و به عنوان ماشین عروس به دختر و پسر جوانی بدهند که هر دو در همان یتیمخانه بزرگ شده‌ بودند و حالا می‌خواستند بروند زیر یک سقف. یتیمخانه‌ای که بعد از شهادت مهدی باکری فهمیدند که همه‌شان تحت حمایت او بودند. 

 روایت دوم: خدا شهردار را لعنت کند

باران شدیدی در ارومیه داشت می‌بارید و جوی‌های آب را لبریز کرده بود. شهر را داشت آب می‌برد. مهدی که این وضعیت را می‌بیند، تلفن را برمی‌دارد و گروه‌های امدادی را خبر می‌کند و به سرپرستی خودش راهی  محلات مستضعف‌نشین می‌شوند که خانه و زندگی‌شان را آب برداشته بود. داشتند کار می‌کردند که صدای فریاد پیرزنی بلند شد. در آن سروصدا فقط باکری متوجهش شد. آب خانه پیرزن را فراگرفته بود، طوری که وقتی پایش را داخل خانه گذاشت، تا زانو رفت توی آب. پرسید که کسی زیرآوار مانده؟ پیرزن با همان حال نزار و گریانش گفت که وسایل خانه‌ و کل زندگی‌اش زیر آوار مانده و آب به زیرزمین رسیده است. جهیزیه دخترش که با سختی آن را جمع کرده بود در زیرزمین جامانده و خیس شده بود. مهدی و بقیه جلوی در، سد خاکی درست کردند تا آب بیشتری داخل خانه نیاید. بعد هم رفت داخل کوچه و وانت آتش‌نشانی را  به خانه پیرزن آورد که آب را خالی کند. پمپ کار می‌کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می‌شد. مهندس باکری، شهردار شهر ارومیه، غرق گل و لای شده بود. آب زیرزمین که خالی شد و پیرزن حالش جا آمد، شروع کرد به دعا کردن مهدی و گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد؟

 روایت سوم: من رئیس نیستم

امکان نداشت که مهدی در جمع کارگران شهرداری برود و کمک نکند. می‌رفت برای نظارت آسفالت خیابان‌ها، خودش شروع می‌کرد به کار کردن. برای بازدید می‌بردنش کارخانه شن و سیمان، می‌دیدند که رفته وسط کارگرها و دارد همپای آن‌ها کار می‌کند. هرچه اصرار می‌کردند این کارها را نکن در شأن تو نیست فایده نداشت. می‌گفت: من وقتی می‌روم و همراه این بچه‌ها کار می‌کنم، کاملاً می‌فهمم که چه سختی‌هایی می‌کشند و درد و رنجشان چیست. از طرف دیگر می‌خواهم همه بفهمند که من از جنس خودشان هستم و برای ریاست کردن نیامده‌ام. 

 روایت چهارم: کسری حقوق شهردار

دیپلمش را گرفته و تازه ازدواج کرده بود. دنبال کار  از این اداره به آن اداره می‌رفت. سری هم به شهرداری زد. همان‌طور که از پله ها بالا می رفت، از یکی از کارمندان شهرداری پرسید که اینجا برای من کار هست؟ می‌توانم آنجا مشغول کار شوم؟  بعد هم شروع کرد به توضیح دادن شرایطش برای او. بدون اینکه بداند طرف مقابلش کیست.

حرف‌هایش که تمام شد، آن آقا کاغذی از جیبش در آورد و امضایی کرد و گفت برو بده اتاق فلان و آقای فلانی.

همه‌چیز خیلی زود اتفاق افتاد و در کمال ناباوری به او گفتند که از فردا باید بیایی سر کار.خودش هم باورش نمی شد. فکر می‌کرد سرکارش گذاشته‌اند، اما وقتی  از فردای آن روز به شهرداری رفت و مشغول به کار شد، فهمید که خواب نبوده و همه این اتفاقات واقعی است.

چند روز که گذشت تازه متوجه شد آن آقایی که روی پله‌ها با او صحبت کرده و کاغذ امضا شده‌ای را به دستش داده است، شهردار ارومیه بوده است.

بعد از چند ماه کارآموزی یکی از کارمندان بازنشسته شد  و او را جایگزینش کردند.۶ ماه بعد هم شهردار  برای رفتن به جبهه از شهرداری استعفا داد و راهی شد.

خبر شهادت شهردار سابق که آمد، یکی از کارمندان به او گفت: همه مدتی که کارآموز بودی از حقوق شهردار کسر و به حساب تو واریز می شد تا فردی بازنشسته شود و تو به جایش جایگزین شوی. این موضوع به درخواست شهردار انجام شده بود و خواسته بود که هیچ‌کس چیزی به تو نگوید.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.