به گزارش قدس آنلاین، چند روزیست افتاده ام زندان؛ با خواندن این جمله لطفاً یاد «اوین»، «قرچک» و «قزل حصار» نیفتید و فاز نُچ نُچ برندارید که حبس، تعریفش لزوماً دستبند و قاضی و محکمه نیست و پشت میله ها افتادن، گونه ها دارد.
اما ماجرای من از این قرار است که بنده خدایی ناخواسته حالِ ناخوش اش را سرازیر می کند به روزگارم، از آن تشنّج ها و دیوانگی های ریشتر بالا.
پس طی دودوتا چهارتایی به این نتیجه می رسم که نباید ناقل بعدی باشم. و خشم سرایتی این زنجیره باید همین جا تمام شود.
به همین دلیل غایب می شوم و اجازه می دهم یکی دو روزی سلول های خاکستری برای خودشان رها شوند در میان چراها و پرسش ها، پیرامون همه چیز.
آدم های دروغگو، گرانی که هرروز گردن کلفت تر می شود، همسایه ای که طبعش بی سلامی و اَخم است، به رقص گروهی دانشجویانه، به مسابقات ملت های آسیا، مستطیل سبزی که توانست جنگ را خلع سلاح کند، به دو قورت و نیمی که باقی است همیشه از قبوض برق و گاز و تلفن.
در تنهایی لَم داده ام و سوال ها سرزده تشریف می آورند که درآمدها چرا کفاف یک سفر بی ریخت و پاش را نمی دهند، سُقلمه می زنند به ذهن ام که چقدر همه چیز در حال انقراض است؛ خواهر، برادر، عمه، عمو، پسته، بادام، سوهان، میوه؟
کوکب خانوم آیا درست می گوید که نان توی جراحی بینی است، توی دلالی، توی دلار؟
و چیست قصه همکاری که عینک شکسته اش را سومین بار می برد تعمیر. عینکِ نو آیا جور درنمی آید با دخلش؟
همه جواب ها را نمی دانم اما اینکه در تنهایی پُرهیاهویی حاضرم را بوضوح حس می کنم... اینکه حیف است بعضی وقت ها زندان نداشته باشیم.
فکر می کنم و باز فکر می کنم و باز... به ویروس عصبانیت... به پارکی که بازنشسته هایش پرجمعیت تر از گنجشک هایند... به شماره ۱۲۳ که رهایم نمی کند... به ساخت و سازهای غیرمجاز و خانه های مشاهیر که این روزها آه از نهاد آدمی بیرون می کشند.
و پسرک ویلچرسوار توی کتابفروشی را می بینم که می آید به زندانم و بعد سه بانوی ایرانی که در فهرست دانشمندان نام شان مرقوم شده و پشت بندشان دخترکِ نرگس به دستِ سرِ چهارراه.
راستی تا یادم نرفته بپرسم شما چند بار زندان رفته اید؟ از آن بازداشتگاه هایی که هم بندی و هم سلولی ندارد اما تا دلتان بخواهد سوال و فکر از سَر و کول تان بالا می رود.
انتهای پیام /
نظر شما