تحولات لبنان و فلسطین

۲۶ دی ۱۳۹۷ - ۱۵:۲۴
کد خبر: 640057

نیاز نیست از شغل سختش چیزی بگوید. زُمختی دست هایش هست. صورتِ زنانه ای که بادهای پاییزی محوش کرده اند.

به گزارش قدس آنلاین، نه معدن کار بود، نه پزشک و آشپز و معلم و پلیس و معمار، اهل یکی از این شغل های کمتر توی چشم بود.

کارگر ارتفاع نه، گاریچی نه، مسگر نه، دکل بند هم نه؛ او یک کارگر باغ بود. زنِ کارگرِ باغ.

وقتی اورژانسی تختش را مستقر کردند کنار صندلی ام که منتقلش کنند برای عکسبرداری، نتواستم با او هم‌صحبتی نکنم.

«زری نساء» با آن هیبت تنومند و صورتِ سرخِ خندان، روی برانکارد دراز کشیده بود. توضیح داد که از یک نردبان ناقلا اُفتاده است؛ از روی درختِ خوش قد و بالای چهارمتری.

دلم لرزید. گفت سه تا بچه دارد؛ وقتی که از درخت روی جعبه ها سقوط می کرد، فقط یادش می آید که گفته «یاابالفضل» و به دخترهایش فکر می کرده است.

نیاز نیست از شغل سختش چیزی بگوید. زُمختی دست هایش هست. صورتِ زنانه ای که بادهای پاییزی محوش کرده اند. چادرشبی که پاره و گلی شده. و خراشیدگی هایی که دیگر جزئی از این بانوی خوش مَشرَب اند انگار.

با وجود درد فراوان دست از مزاح نمی کشید و خطاب به خودش گفت: چه کم بختی زری جان،چاشت از دستت پرید، قوتِ دندانگیرِ شکم پُر، ای دلِ غافل!

پنجاه سالی داشت و همراه سَرکارگر و یکی از زنان چادر به کمر آوردنش برای MRI؛ خودش انگار نخواسته بود خانواده اش را در جریان بگذارند.

یک لحظه آرام نمی گرفت. وقت گپ زدن دستانش را بو کرد و با خوشرویی گفت: ای جان! بوی خالص پرتقالِ خونی می دهد. از آن درشت ها. به به!

اصلاً راضی ام به رضای خدا؛ درد، مال آدمیزاد است دیگر؛ ان شاالله که بلا دور باشد از همه، از من... درست عرض نمی کنم خانوم جان؟

بعد بی آنکه منتظرِ جوابم بماند روسری همکارش را می کشد که: ها «سیما سروی»، کوفت بشود به شما اگر امروز همه با تیلر برگردید، اما من را ببرند مریضخانه بخوابانند، آنوقت دوتایی پُشت پَرِ چارقدشان ریسه رفتند بی صدا.

وقت بردنش احساس می کردم چقدر «زری نساء» مثل میان پرده شیرین پانزده دقیقه ای آمد اما تمام نشد و روحیه خوشش به داد حال وارفته‌مان رسید.

بعد از خداحافظی به تقلید از او، دست هایم را بو می کشم! نه، از عطر خودکار و کاغذ و لپ تاپ خبری نیست، بیشتر که سعی می کنم ذره ای رایحه لیمو و برگ نصیبم می شود، انگار دست دادن با زری بانو کار خودش را کرده است.

پس نوشت: از دیروز دیگر چشمم دنباله رو ماشین حمل مرکبات شده است؛ دنباله‌روی بادی که برگِ میوه ها را می‌جنباند و از سیماها و زری نساها خبر دارد.

انتهای پیام /

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.