به گزارش قدس آنلاین، عزیز و خاله جان را که می رسانم به خواهری، «ملاحت خانوم» توی گوشم پچ پچ می کند: لطفاً از پله ها بالا نرو. باید برویم.
خیره می شوم به چشم هایش که ترسیده می گوید: یاالله... چشم، توضیح می دهم کجا.
درب ورودی را می بندم و پشتِ آیفون شرحِ رفتنم را می دهم.
مهربان تر از همیشه است «ملاحت خانوم»... اما از توضیح خبری نیست... اینکه بدانم چرا راه افتاده ایم در شهر.
فقط می رویم. هوای شسته خیابان، چنارهای پُرسار، نوازنده ی گوشه پیاده رو، پدربزرگ و نوه کاپشن پوش را که می بینم، روحم زنده می شود.
دلم یکباره هوس شلوغی شاد می کند. دلتنگ نور و صدا می شوم. آنجا که به وفور انرژی دیماه پیدا کنم. اصلاً بروم میان آمد و رفت ها گم بشوم کمی. لای چرخ دستی لبو و باقالی و سبزی. پنهان و پیداشدن گاهی همین است دیگر. برویم تا سیاره ای دیگر.
عزم جزم می کنم و ملاحت خانوم، شانه به شانه ام می آید. پا می گذاریم به دالان بازار.
نمی گویم ساعت اینجا چقدر زنده و شیرین و زیروروکننده است... زیرورو کننده ی کلّه پُرفکر... فقط می گویم اتمسفر بازار خیلی جادو دارد.
مغازه دارها در - سه دیواری شان - اُملت می پزند، چای می خورند، پارچه می برند، ماهی می گذارند توی پلاستیک، ازگیل می فروشند. عابران لیز می خورند، حرف می زنند، می خندند. جماعت دستفروش، شلغم و اسپند تبلیغ می کند.
هوای سرد را گز می کنیم و این طور به نظر می رسد که با خودم رفته ام پای میز مذاکره... ملاحت بانو کاری کرده کارستان... هوایم را داشته که اینجاییم، وسط راسته ی رنگ ها... که بیایم فیروزه ای ببینم، سبزِ یاقوتی، لیمویی، بنفش... که یک دل سیر زندگی تماشا کنم... که دست بکشم روی سرِ جوجه مرغ ها... که بترسم از زنگ دوچرخه سواری که نمی بینمش... و چشم بدوزم به عده ای که با صلوات دارند کرکره مغازه ای را می دهند بالا که صاحبش گویی هفته ایست به سفر بی بازگشت رفته است.
که فندک آشپزخانه بخرم برای خواهری... و چند دسته گل نرگس که عزیز را شاد کند... و برای نورسیده ی فامیل - پسرِ پسرخاله جان - دست بگذارم روی کوچک ترین لباس های دنیا که با دیدنش، دلِ آدم ضعف می رود.
زمستان نوشت: نرگس، رُز، مریم فرقی ندارد، چند شاخه رایحه برای زندگی واجب است... شده ام مثل عزیز... حالا من هم به میزِ بی گل و گلدان می گویم؛ میزِ مجنون.
انتهای پیام /
نظر شما