تحولات منطقه

۱ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۶:۲۸
کد خبر: ۶۴۰۸۹۰

ساکن انباری پنجم

رقیه توسلی

اشیاء نصف خوابند، نصف بیدار. برای بازنشستگی شان دلم می سوزد. برای اثاثی که هر کدام دبدبه و کبکبه ای داشتند روزگاری.

زمان مطالعه: ۲ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین، سوت و کور و سرد است زیرزمین. واحد ۷ یادش رفته نورِ انباریش را خلاص کند.

به خودم اگر بود عمراً سر صبحی می آمدم اینجا. اما امان از مهرِ خاله گی!

قفل کتابی را برنداشته، نا و نموری دومتر مربع می دود توی بینی ام.

اشیاء نصف خوابند، نصف بیدار. برای بازنشستگی شان دلم می سوزد. برای اثاثی که هر کدام دبدبه و کبکبه ای داشتند روزگاری.

مثل جمعه بازار است. همه چیز توی شکم این اتاقک پیدا می شود. صندلی، گلدان، چمدان، رادیاتور، نردبان، توپ، ظرف و ظروف، اسباب بازی، کتابخانه.

از میان اسباب خسته و غبارپوش که لَم داده اند گوشه ای، به انتهای انباری راهی باز می کنم. واقعاً چرا سال به سال، سراغم نمی افتد به این قسمت از خانه؟

جعبه ها و کارتن ها را از روی صندوق فلزی برمی دارم. صندوقِ «خان جان» است که عزیز خواسته من وارثش باشم.

شمدهای دستباف، پارچه های قدیمی گلدار، چارقد ابیانه ای، رومیزی ترمه و روبالشتی را سِیر می کنم و تمام.

دوباره می گردم. خیر، نیست، آن چیزی که آمده ام پی اش، اینجا نیست، بیشتر می چرخم و بیشتر فکر می کنم، شاید آن را گذاشته ام توی چمدانی که بالای کتابخانه است.

نردبان را که می کشانم تا کتابخانه و جاگیرش که می کنم، صدایی می آید. ریز و محو. انگار که از تَه چاهی بالا بیاید.

از جا می پرم. تغییر موقعیت می دهم. کنجکاو می شوم و به فرار هم فکر می کنم. ماموریتم حالا می شود ۲ تا.

پس می مانم و پُر واهمه، ردّ صدا را دنبال می کنم. می رسم به کارتنی که پشت رادیاتور کنار جاروی دسته بلند، جا خوش کرده.

واااای خدای من! مگر می شود موجودی تا این حد ملوس و ریزجثه - با یک جفت چشم برّاق - زُل بزند توی صورتت؟

از ذوق این کشف، آبِ دهان بی هوا می پرد توی گلویم و به سرفه که می افتم بچه گربه ی چشم سبز - هراسان - جمع می کند خودش را.

دلم می سوزد و گیج می روم سرِوقتِ ماموریت اول... سرِوقتِ چمدان و کفش هفت سالگی ام را توی بقچه قدیمی زردرنگ پیدا می کنم.

پاپیون سیاه و کفش سفید، هارمونی حرفه ای دارند کنار هم و خوشگل تر اینکه شماره خاله و خواهرزاده یکی است و پاهای «گل ترمه» به سایز این پاپوش ها حتماً می خورد!

پی نوشت: بعید نیست گاهی عصر جمعه ای حرف کفش بیاید وسط تا گربه ای که مادرش رفته و برنگشته، نمیرد تا خاله ای سراغ انباری اش را بگیرد و سر از چمدانی دربیاورد که پُر از گذشته های نگذشته است.

بعید نیست گاهی خدا قرار ملاقاتش را توی زیرزمین پُر نا و نَم بگذارد، آنجا که تا چشم کار می کند ضربان قلب روی دور تند است و کودکی های جورواجور پیدا می شود.

انتهای پیام /

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.