قدس آنلاین - ناقلاها، تحلیل هایم را نمی خرند! هر یازده نفر، پایشان را توی یک کفش می کنند که خیر، فقط رستوران!
توی کت شان نمی رود؛ نه هوای تبدار، نه شلوغی، نه گرانی... به این ترتیب برهان هایم پشت سر می ماند و همراه خرد جمعی، راهی سورخورانِ ایتالیایی می شویم!
سور فارغ التحصیلی دخترک همکارمان است. میزبان، ژورنالیستِ سردرگمی ست که متاسفانه از قبل، میز رزرو نکرده!
می رسیم... در بازار شکم، جای سوزان انداختن نیست! از زور گرما و جمعیت مانده ایم چه کنیم که پیشنهاد داده می شود رستوران ایتالیایی معرکه ای همین خیابان پشتی ست که قدم زنان می شود رفت!
باز همه به سرعت می پذیرند و ما، باکراهت!
شرجی و گرما را می شکافیم تا تراژدی دوم... انگارامشب همه شهر، هوسِ شام درست نکردن زده به سرشان... اینجا هم سالنِ غذا، کیپ تا کیپ مزیّن به آدم ها شده و بالکن تابستانی درجه یک اش، هم... مسئول با عذرخواهی توضیح می دهد باید از روز قبل هماهنگ می فرمودید.
میزبانِ با روحیه اما کم نمی آورد و مثل همیشه که راه حلی در آستینش دارد، اُفت و خیز کنان می گوید: بسپرید به من. مضمون را عوض می کنیم. ایتالیایی خوری تا اطلاع ثانوی تعطیل! پیش به سوی سیخ پزان سنتی خودمان.
کسی درون سرم راه می رود... خسته، کم حوصله و پُر دلیل... اصرار دارد که بیا دوباره از موقعیت استفاده کن و جمعی را که نمی دانند پای مشکل اقتصادی بدجور وسط است، شیرفهم کن! و پیش خودحساب بودن را!
که حمله غُرغُرها و طعنه ها از زمین و آسمان شروع می شود: اینکه قولِ قربانی تان شد، غذای ایتالیایی، بعد هم که شد کباب! بچه ها بجنبید که اصلاً به این خانواده اعتباری نیست، همین حالاهاست که مِنوی شاهانه تری رو کنند... مثلاً فالوده لبِ جوی روان.
با یازده نفر پیروز، دور میز نشسته ایم... با جمع پُرغُرولندی که راضی شده به قولِ پکیج شده دوستِ نویسنده مان.
سورخوران یک: اگرچه، گوسفند چاق و چله مبدّل شود به رستوران ایتالیایی و آن هم تنزل پیدا کند به کبابی دوستاره سر چهارراه اما کارنامه اول ابتدایی، تجربه باشکوهی ست! کلی نشاط و گرما دارد این گواهینامه! بودن با دلبندی که حالا می تواند بنویسد و بخواند و کج دار و مریز، باسواد شده است!
سورخوران دو: قول هایتان، قول روز باشد. کسی از فردای تورم چه باخبر است؟ یکهو چشم بازکردید دیدید، یک شب نشینی دوازده نفره، مقروض تان کرد!
سورخوران سه: از کی ما اینقدر رستوران خور شده ایم؟
سورخوران چهار: دلم برای خزانه همیشه خالی نویسنده ها می سوزد. برای لبخندهای نازک میزبان که استرس کارت به کارت شدن و نشدن، دقش می دهد تا آخرین لقمه!
انتهای پیام /
نظر شما