به گزارش قدس آنلاین، به من اگر که باشد می گویم رُمان مزرعه حیوانات ۲ را باید برادرخان بنویسد... بخاطر سهم بسزایش در دوستی با موجودات زنده... و به دلیل عشقی که به نگهداری جانداران آسمانی و زمینی و دریایی دارد.
از وقتی شناختمش، دستم آمده چقدر زیاد ماهی ها و لاک پشت ها و قورباغه ها را دوست دارد... با اسرار پروانه ها و طوطی ها و زنبورها و مرغکانِ بالدار آشناست و از دیدن خرگوش و خرس و گوزن و مارمولک و سنجاب و اسب و شتر، سَرِ کیف می آید.
همین جورج اورول ناشناخته، حالا دعوت مان کرده به سرزمین عجایبش. مزرعه ای دارد که سالهاست وقت گذراندن در آن را به هرجای دیگری ترجیح می دهد. با چند همکار و دامپزشکی که یا مشغول بدنیا آوردن نوزادان اند یا سرگرمِ تیمارگری.
می رسیم به قلعه حیوانات؛ اما کسی نه برای استقبال مان می آید، نه تلفن هایمان را جواب می دهد.
به ناچار ورود می کنیم به محوطه سبز و پُرحیوان... از هر جَک و جانوری چندتایی موجود است... حس و حال غریبی دست می دهد بودن در «باغِ اهل»... در محدوده ای که می دانیم ساکنانش مثل آدم ها اسم و شناسنامه دارند.
غرقِ آغل و فنس بندی و غذادهی و آراستگی و آفتابگیری آشیانه های مجموعه ایم که بالاخره «فرید»، برادرخان را در طویله پیدا می کند.
«چشم طلایی» انگار زایمان دارد... می دانستیم آبستن است اما اینکه امروز زمان وضع حملش کلید می خورد را، نه.
همه سرک می کشند تا از وضعیت مادر و گوساله باخبر شوند جز من... دیدن درد کشیدن حیوان زبان بسته، تهوع دارم می کند... ده دقیقه ای قدم می زنم اما شورشی که در دلم اُفتاده انگار رفع شدنی نیست.
ماده گاو سخت زا، گویی چند ساعت است که دارد تقلّا می کند بزاید و نمی شود.
این اولین باریست که در عمرم برای یک حیوان پا به زا، اشک می ریزم و دعا می کنم. آنقدر که آقای همسر ترجیح می دهد نیامده برویم از سرزمین عجایب.
پس در بدرقه چشمان ریز و درشت حیواناتِ باغ می زنیم بیرون درحالیکه دل آشوبگی ام، پنج برابر و عُق ها، تبدیل به ضعف شدید می شوند.
در راه درمانگاه مُدام تَشَر می زنم که چرا «چشم طلایی» چغر و تنومند، در آستانه مادری وا رفت...؟ خدایا پس دکتر کجا مانده...؟ یعنی می شود که این چهارپا که مثل اَبر بهار شده چشم هایش، سالم فارغ شود...؟
که زیر سِرُم خوابم می برد... و با سَردرد پلک باز می کنم و می بینم ۲ تا از لامپ های سقفِ درمانگاه سوخته است.
پی نوشت: «جورج اورول»، عکس گوساله ها را که می فرستد - انگار B۱۲ تزریق کرده باشم - شارژ می شوم... آنجا دو چهارپای ملوسِ خیس، اسم ندارند!
انتهای پیام /
نظر شما