نجمهسادات مولایی/
خانم ژف! از پسرهایتان بگویید. پسر اولتان چطور پایش به جبهه باز شد؟
محمدرضا هنوز دیپلمش را نگرفته بود که استخدام سپاه شد. سنش به جبهه نرسیده بود، ولی رفت. شناسنامهاش را از خودش بزرگتر گرفت تا بتواند به جبهه برود. بار نخست با کمیته بار دوم و سوم هم با سپاه رفت به منطقه، وقتی شهید شد، 18 سالش بود، ولی شناسنامهاش 19 ساله بود. از سن راهنمایی به این طرف، فعالیت انقلابی داشت و اعلامیه پخش میکرد. عکس امام(ره) را میآورد و کتابهایی با مفهوم انقلابی که خواندن و انتشار دادنش قدغن بود را با خود به خانه میآورد و شب که میشد، آنها را پخش میکرد. سنش کم بود ولی ایدههای خیلی خوبی داشت. آن موقع حکومت نظامی بود و نسبت به انقلابیها خیلی سختگیری میشد. وقتی بچهها شب برای پخش اعلامیه میرفتند من نگرانشان میشدم.
چطور به شهادت رسید؟
محمدرضا در عملیات والفجر4 به شهادت رسید. چون مربی عقیدتی سپاه بود، زیاد نمیگذاشتند که به جلو برود. گاهی لباسش را درمیآورد و میگذاشت داخل ساک و به نام یک بسیجی میرفت. در والفجر4 در سال 62، در منطقه پنجوین عراق به شهادت رسید. البته جنازه نداشت و بعد از چند سالی استخوانهایش را آوردند. در واقع سالها مفقود بود.انتظار شهادت محمدرضا را داشتم. دوستانش گفتند که محمدرضا خمپاره خورد و نصفی از بدنش رفت. پس از عملیات مدتی از او خبری نشده بود. ما فکر میکردیم اسیر شده اما دوستانش که آمدند، گفتند که: «ما خودمان دیدیم که در قلههای 2000 متری پنجوین عراق به شهادت رسید. اما نمیتوانستیم او را بیاوریم چون عملیات لو رفته بود و در زمینهای صعب العبور قلهها نمیشد پیکر شهدا را برگرداند». تعداد زیادی از رزمندگان در عملیات والفجر4 به شهادت رسیدند.
بعد از محمدرضا پسر دومتان راهی جبهه شد؟
وقتی محمدرضا شهید شد، من بچهها را سرگرم میکردم که هوای جبهه رفتن به سرشان نزند. به پسر دومم چون در سپاه بود و برادرش شهید شده بود، اجازه نمیدادند به منطقه برود، ولی سومین پسرم یعنی مجتبی همان موقعها آماده رفتن شد. 15 ساله بود و میگفتند شرایط سنی را نداری اما او شناسنامهاش را دستکاری کرده بود و با این کار توانست به جبهه برود. وقتی برای بار اول به جبهه رفت، تک تیرانداز بود. بار دوم که میخواست برود، به او گفتم: «مجتبی من تحمل ندارم نمیخواهم بروی. نمیگذارم بروی»، گفت: «اجازه بده بروم. اسلحه محمد روی زمین مانده است و من باید آن را بردارم».من پیشنماز مسجد و بزرگان محل را آوردم با او صحبت کنند تا از جبهه رفتن صرف نظر کند، اما یک روز آمد و به من گفت: «مادر اگر اجازه ندهی بروم روز قیامت جلوی حضرت زهرا(س) شکایتت را میکنم». این شد که من راضی شدم به رفتنش. دو بار رفت و آمد. بار سوم که به جبهه اعزام شد بیشتر از یک هفته از رفتنش نمیگذشت که شهید شد. سال 63 بود که در دوکوهه نزدیک اهواز به شهادت رسید.
عباس چگونه توانست شما را راضی کند؟
به او گفتم: «مگر مملکت ما دکتر و مهندس نمیخواهد؟ همیشه که نباید برای شهادت رفت»، گفت: «مادر آن قدر جوان هستند که مهندس و دکتر بشوند، اجازه بدهید من بروم و خود خدا را ببینم». عباس در دبیرستان سپاه درس میخواند. چند وقتی من به دبیرستان عباس میرفتم و میگفتم که اجازه ندهید او به جبهه برود. خیلی سفارش کرده بودم. ولی یک شب آمد و گفت: «من خواب بچهها را با یک آقای نورانی دیدهام. من هم باید بروم و دیگر نمیتوانم صبر کنم». خلاصه که از من نارضایتی و از ایشان اصرار که من باید بروم.
صبر کرد 18 سالش که تمام شد، کارهایش را انجام داد و آمد و گفت که میخواهم به جبهه بروم. گفتم: «حالا که داری میروی بیا اول برویم خانه خدا را زیارت کنیم و بعداً به جبهه برو»، گفت: «بگذار بروم خود خدا را زیارت کنم». نخستین بار که رفت چهار ماه طول کشید. در این چهار ماه برایم نامه میداد. میگفت اگر تلفن بزنم و صدایت را بشنوم، نمیتوانم اینجا قرار بگیرم. مدتی گذشت و عباس هم به شهادت رسید.آن شب محل ما همه متوجه شده بودند که عباس شهید شده است. ساک بچه من داخل مسجد بود و جنازه بچه من هم در سردخانه معراج شهدا بود، ولی نمیتوانستند خبر شهادتش را به من بگویند. آن شب دیدم تا صبح مدام مردم محل میآیند و در میزنند و میپرسند: «عباس آمده؟» میگفتم: «نه.» دیگری میگفت: «زخمی شده نمیتوانسته ماشین سوار شود و بیاید». میگفتم: «مگر میشود؟» و این گونه تا صبح چشم من به در بود. صبح که شد برادرم رفته بود معراج و عباس را دیده بود. مانده بود که چگونه به من بگوید. به پدرش گفتند که عباس شهید شده است. همسرم هم آمد خانه و به من گفت: «بلند شو عباس هم شهید شده است». آن زمان خیلی زمان سختی برای من بود. من آن موقع تصمیم دیگری گرفته بودم.
چه تصمیمی؟
تصمیم گرفته بودم که اگر خبر شهادت عباس صحت داشته باشد، خودم را از بالای ساختمان به پایین پرت کنم. گفتم: خدایا من تحمل از دست دادن عباس را ندارم و تحمل سه تا برایم سخت است. ولی خدا را شکر که به من تحمل داد و این همه سال صبر کردم آن روزها خیلی بیتاب شده بودم؛ مخصوصاً که محمدم جنازه نداشت. بعداً کمی صبر کردم و گفتم: خدایا تو این طور خواستی و این گونه دوست داشتی من هم راضی هستم به رضای تو
عباس چطور شهید شد؟
عباس 19 ساله بود که به شهادت رسید آن هم در عملیات کربلای 5 در شلمچه. عضو گروهان مالک بود و در هوانیروز هم شرکت کرده بود. ساعت 7 صبح بر اثر اصابت خمپاره شهید شد. اصلاً سر نداشت. سرش را خمپاره برده بود. عباس با پوتین و لباس رزم به خاک سپرده شد.
شنیدن خبر شهادت کدام یک از فرزندانتان برایتان سختتر بود؟
سومی؛ عباس. اولی را که میدانستم عاشق است. همیشه هم میگفت: «با پای خودم میروم اما یا شکلات پیچ برمیگردم یا اسیر میشوم و یا جانباز. این راه را من انتخاب کردهام». همیشه میگفت: «دوست دارم وقتی جنازه من آمد نگویید جوان ناکام از دست رفت، بلکه بگویید به آرزوی خودش رسیده است». مجتبی هم همینطور بود با همین روحیات اما برای سومی اصلاً انتظار نداشتم که برود و برنگردد. وقتی اعزام شده بود، نگفته بود که دو تا از برادرهایم شهید شدهاند.
چقدر طول کشید که با شهادت عباس کنار آمدید؟
هیچ وقت کنار نیامدم؛ این غم برای من همیشگی است و هیچ وقت تمام نمیشود. شما وقتی زخمی روی دستتان باشد و مدام روی آن زخم نمک بزنید، چطور میشود؟ جگر مادر همان است. مخصوصاً وقتی برخی رفتارها را در مملکت و وطنمان که میبینیم بیشتر دلمان میگیرد. آتش دل مادر خاموش شدنی نیست.
برخی فکر میکنند که مادر و پدر شهدا از ابتدا یک صبر و استقامت خاصی داشتند. اینگونه است؟
نه از ابتدا استقامتی در کار نبود. خدا این صبر را به ما داد. آن موقع من اصلاً تحمل شهادت عباسم را نداشتم اصلاً نمیتوانستم ببینم حتی خبری از جنازه محمد من نباشد. اصلاً تحمل شهادت مجتبی را نداشتم. خدا میداند که چقدر من برای آنها زحمت میکشیدم. ولی خدا را شکر که قدرتش را به ما داد. هرچند که شهدا از اول انتخاب شده هستند، ولی بعداً خداوند این صبر را به پدر و مادر میدهد.
نظر شما