مازیار آل داوود متولد کی و کجاست؟
متولد 17 اردیبهشت 1346 در تهران.
در یک خانواده سنتی؟ یک خانواده با اصالت روستایی؟ یا چیزی شبیه این؟
نه سنتی، نه مدرن. پدرم اما اهل همین گرمه بود. متولد همینجا. کشاورززاده. بعدها ولی برای تحصیل رفته بود تهران و همانجا مانده بود و شده بود کارمند نیروی هوایی. خب ما هم همانجا به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم.
پس خانواده، یک خانواده معمولی بود، یک خانواده متوسط کارمندی .
همه فامیل همین طور بود. اصلاً گروهی از همین روستا همگی رفته بودند توی نظام. ژاندارمری بودند آن موقع، ارتش بودند و نیروی هوایی. برای همین هم ما خیلی جاها زندگی کرده بودیم، تبریز و اصفهان و شیراز و همدان. آخر اما برگشتیم تهران و من همانجا کار کردم.
خودتان چطور بودید؟ چیزی از آنچه امروز از شما میشناسیم، ریشه در آن سالها دارد؟
کششم بیشتر رو به سنت بود. شاید به خاطر همین هم خسته شدم از آن زندگی؛ آن زندگی شهری و ترافیکش و وقتکشی مدامش.
این کشش از کجا میآمد؟
یادم هست نخستین بار که آمدیم گرمه، هفت سالم بود. خیلی هم به سختی رسیدیم. یک شبانه روز نایین معطل شدیم تا یک کامیون پیدا شود و همه فامیل سوارش شویم و بعد هم از پنج، 6صبح تا 10، 11 شب توی راه باشیم. جادهای نبود اصلاً. اینجا آن موقع حتی برق هم نداشت. یادم هست تا پدرم گفت «اینجا گرمه است»، سرم را آوردم بیرون و دیدم هیچی پیدا نیست. تاریکِ تاریک. صبح که شد ولی، روستاییها آمدند دیدنمان. چون خانواده ما را خوب میشناختند، آن هم به اعتبار پدربزرگهایی که هر دو معلم قرآن بودند. وقتی هم که آمدم توی روستا، تازه فهمیدم چه بهشتی است. همه چیزش برایم جالب بود، از طبیعتش گرفته تا مردمش. خب آن سفر خیلی برای من شیرین بود و خیلی تأثیر خوبی داشت برایم. این بود که بعد از آن، گذرمان هر سال اینجا میافتاد. بعضی موقعها محرم میآمدیم، بعضی موقعها عید، بعضی موقعها هم تابستان. تا اینکه خودم بزرگتر شدم و توانستم تنها بیایم. همین طور گذشت تا درس را هم کنار گذاشتم.
از کلاس چندم؟
سوم راهنمایی. یعنی سه سال، اول دبیرستان را رد شدم (میخندد). بعد هم ترک تحصیل کردم. یعنی اصلاً درسخوان نبودم که بخواهم ادامه بدهم. بیشتر اهل کار بودم. دلم میخواست کارهای بدنی و فنی بکنم. خب جثهام هم تأثیر داشت در انتخاب این کارها. بعد هم که مثل همه جوان ترها از این شاخه به آن شاخه دنبال کار میگشتم. یک روز آرایشگری، یک روز آشپزی، یک روز یخچال سازی، یک روز مکانیکی تا سرانجام برسم به جایی که باید. خب اینها هم هیچ کدام راضیام نمیکرد. البته یاد میگرفتم، ولی راضی نمیشدم. تا بیایم و خدمت را هم تمام کنم، تازه شده بود اواخر جنگ. خب مشکلات هم زیاد بود. به علاوه اینکه من هم هنوز نمیدانستم چه میخواهم. حالا به توصیه این و آن، یک کارهایی میکردم، ولی باز پسندم نبود. پنج سالی در آژانس املاک کار کردم. همین کار هم در اصل شروع آشنایی من با معماری، ساخت وساز، طراحی و دکور بود. هر روز هم 6، هفت تا خانه جدید میدیدم. بعد هم شروع کردیم به بازسازی و مرمت خانه و آپارتمان و ویلا. علاقه خاصی هم به این کار داشتم. بعد هم یک روز رفتیم مرکز آموزش میراث فرهنگی. آنجا کلاسهایی داشتند که من از لابهلای آنها سفالگری را انتخاب کردم. رفتم پای درس حاج آقا مهری که یکی از برجستهترین استادان سفال ایران بود. تقریباً سه، چهار ماه سفالگری کار کردم و بعد هم با مجموعه سعدآباد آشنا شدم؛ یک مدرسه هنری که تعداد زیادی از اساتید تهران را در خود جای داده بود. من هم یک آتلیه گرفتم و شروع کردم به کار کردن. بعد هم کمکم آموزش سفال همان مرکز را به خودم دادند. پنج سالی هم آنجا ماندم، ولی خب کم کم حس میکردم که دلم میخواهد آنجا نباشم. دلم میخواست بیایم گرمه و کارگاه سفالم را اینجا برپا کنم. اینجا هم خیلی رفت وآمد داشتم. وقتی هم که میآمدم، میدیدم که مدام دارد بیشتر نابود میشود.
پس انگیزه اول این بود که به روستای پدریتان کمک کنید.
بله. برای همین اول یک دسته از دوستان خودم را آوردم اینجا. با امکانات خیلی کمی توی خانه قدیمی مادربزرگم خوابیدند، ولی خیلی هم کیف کردند. همین هم انگیزه را در من قویتر کرد که بتوانم فضایی درست کنم که بقیه مردم هم بتوانند بیایند. کلاً هم 250 هزار تومان پول داشتم. ولی انگار حس عجیبی من را هُل میداد به این سمت. باید میآمدم. خلاصه بر خلاف توصیههای دوست و آشنا که میگفتند: «نرو، تازه کار پیدا کردی و...» گفتم: «نه. میروم و دیگه هم برنمیگردم...».
برایتان مسجل شده بود که ماندنی هستید؟ حتی صحبتها هم دچار تردیدتان نکرد؟
اصلاً. از بچگی هم حالم همین بود، به دلم خیلی بها میدادم. تاوانش را هم زیاد پس داده بودم، ولی باز هم میخواستم کاری را که دلم میخواهد، بکنم.
ولی خانواده و دوست و آشنا فکر میکردند اگر تهران بمانید، به معنای مصطلحش پیشرفت میکنید.
بله. مثلاً میگفتند: «برو یک جای دولتی استخدام شو... نیروی هواییای، جایی، یک آب باریکهای هست... بعد هم زنت میدیم...» (میخندد)
به تعبیری مثل بقیه آدمها همین راه معمولی را برو و زندگیات را بکن.
بله. من ولی میدیدم که این کارها با مدل من همخوان نیست؛ یک کار دولتی که صبح ساعت 6 بلند شوم و بروم تا ظهر....
توی ذهنتان خطور میکرد که قرار است روزی به اینجایی برسید که الان هستید؟
توی ذهنم بود و با همین نیت آمدم اینجا، ولی چون میدانستم جایی ندارم که میهمان برایم بیاید، سفالگری را هم شروع کردم تا هم درآمدی داشته باشم و هم سرم گرم باشد. با خودم میگفتم هیچ کدام هم اگر نشد، میروم چوپانی. یادم هست اول هم که آمدم، مزرعهای بود در 4کیلومتری روستا؛ مزرعه متروکهای که سالها بود رها افتاده بود. رفتم همان را اجاره کردم به سالی 100 هزار تومان. تازه خیلی سرم را کلاه گذاشتند. من ولی آستین بالا زدم و برای نخستین بار زدم به کار مرمت روستایی. قدری کاهگل و سنگفرش کردم و خلاصه زندگی راه افتاد.
قرار بود همانجا بمانید؟
تنها همانجا بودم؛ تنها بودنی که موجب شک و تردید روستاییها شده بود. شایعاتی درآمده بود که «حتماً یک آدمی کشته...» یا «دزدی کرده...» یا «آمده که گنجهای اینجا رو دربیاره...». از این حرفها خیلی بود. شاید 100 دفعه پاسگاه نصف شبی آمد بالای سرم.
حتماً اگر با خانواده میآمدید، کسی شک نمیکرد. آن موقع ازدواج نکرده بودید؟
هنوز نه، ولی با خانمم آشنا شده بودم. شاگردم بود. به پدرش هم گفته بود، ولی پدرش شدیداً مخالفت کرده بود که «اینها درویشاند...» و «با یک لقمه نون زندهاند...». بنده خدا حق هم داشت. قیافه من را که دیده بود، شوکه شده بود. خب من هم مقاومتی نکردم. ایشان ولی گفت که «من مخالفم با این جریان...» من هم گفتم که «هر چی خدا بخواد...».
پس تنهای تنها بودید.
بله. برای این هم که سر خودم را گرم کرده باشم، دو تا بز گرفتم. خب این کارها را هم بلد نبودم، ولی شروع کردم به بیرون بردن بزها. تلاش کردم یاد بگیرم که چه جوری غذا میخورند، مرضشان چیست، چطوری باید نگهداری بشوند. همانجا هم به چند تا از دوستان که آژانس داشتند، گفتم که من آمدهام گرمه و همچین جایی دارم. مثلاً اگر مسافر مسیر کویر دارید، بیایید اینجا. آن موقع ولی مسیر گردشگری توی شهرها بود و گذر مسافری به روستا نمیافتاد. ولی قدری که گذشت، یک گروه فرانسوی آمدند، در حالی که من اصلاً هیچ امکاناتی نداشتم. رختخوابها و قاشقها و بشقابها لنگه به لنگه بود، غذا را روی آتش میپختم، آب توی مشک بود. یخچال هم نداشتم حتی. اینها ولی خیلی هم لذت بردند. حتی وقتی هم میرفتند، توصیه کردند که همان فضا را حفظ کنم که هر چقدر میشود بومیتر و واقعیتر بماند. بعد هم از آنجا که خانمم کارمند مدرسه فرانسویها بود، همانجا هم تبلیغاتی کردیم. همین جوری هم چند تا گروه آمدند.
برنامهای هم برای توریستها برگزار میکردید؟
پیاده روی میبردمشان. چون آن موقع خودم هم ماشین نداشتم. حتی کویر مصر را هم نمیدانستم کجا هست اصلاً و چی هست، ولی توی منطقه خودمان چشمه، کوه، نخلستان، آبگرم و دریاچه نمک میبردمشان.
هیچ کسی هم نبود که از روی دستش ایده بگیرید. یعنی همه چیز ایدهها خودتان بود.
داخل کشور کسی نبود. آن موقع فقط خارجیها از این کارها کرده بودند.
خب من هم چیزهایی خوانده بودم. این شد که تقریباً بعد از دو سال آمدم همان زمین را بخرم، ولی چون دیدند آباد شده، نفروختند. من مقداری روی داشتههای خودم حساب کرده بودم و مقداری هم روی پسانداز خانمم. در ضمن بگویم که در همین فاصله رضایت دادند و عقد کردیم.
توی بحثهای پیش از عقد، صحبت این بود که شما قرار است بیایید روستای گرمه؟
خانمم از همان اول میدانست که من قرار است همین جا بمانم و دیگر برنگردم.
مشکلی با این مسئله نداشت؟
شاید بدش نمیآمد بماند تهران. چون همانجا شغلی داشت. برای همین چند روز من میرفتم و چند روز ایشان میآمدند. تا اینکه وقتی داشتیم بچهدار میشدیم، ایشان کارش را در تهران رها کرد و آمد گرمه. قبل از آن ولی من که مرتب میهمان داشتم و موقعی که ایشان میآمد، جایی نداشتم. سرانجام اما وقتی درآمدم بیشتر شد، کم کم خانه خودم را ساختم.
خانه بیرون روستا را تحویل دادید؟
بله. خانه خودم جای دیگر روستاست، ولی برای اقامتگاه آمدم همین خانهای که الان هستیم. اینجا مخروبه هم بود و عملاً ارزشی نداشت. نه برقی داشت و نه آب و گازی. یادم هست با پولی که خانمم داشت، یک سال وقت گذاشتم و همین خانه را مرمت کردم. خیلی از کارهایش را هم خودم انجام دادم. البته اوستا و کارگر هم بودند، ولی بیشتر از آنها خودم کار میکردم.
اوضاع کسب و کار هم نسبت به روزهای اول رشد کرده بود؟
اتفاق خوبی که در این خانه افتاد این بود که ویزیتور «لونلی پلنت» با ایمیلهایی که از توریستها گرفته بود، آمد سراغ ما. شاید 16سال پیش بود. من روزهای اول خبر نداشتم که کسی از «لونلی پلنت» آمده، ولی یکی از مسافرها به من خبر داد. حالا من اصلاً نمیدانستم که این مؤسسه چی هست و کارش چیست. در حالی که ایشان داشت برای کتاب «ایران» که شامل همه مسائل مربوط به گردشگری کشور است، درباره اقامتگاه ما مطلب آماده میکرد. بعد هم نیم صفحهای در کتاب ایران به ما اختصاص دادند و بعد از آن بود که توریستمان خیلی بیشتر شد.
شما طبعاً نیاز داشتید که ابعاد کارتان را وسیعتر کنید. دیگر نمیشد با یک پیادهروی ساده سر و ته قضیه را جمع و جور کرد.
بله. ولی در همین حین یک اتفاق دیگر هم افتاد. ماجرا این بود که آژانسی با من تماس گرفت و دنبال شتر میگشت. خب من هم رفتم روستاهای اطراف دنبال شتر، ولی شترداری کم کم در منطقه از بین رفته بود. ما ولی همان زمان کارگری داشتیم که گفت: «پدر من شاید شتر داشته باشد...» پرسیدم: «پدرت کجاست؟» گفت: «مصر». خب آن موقع کسی مصر را نمیشناخت. جادهاش هم خاکی بود. ولی خلاصه یک روز ماشین را برداشتیم و رفتیم مصر. این کارگرمان هم ما را برد پیش پدرش. قضیه را تعریف کردم. گفت: «من یک شتر دارم. یکی دیگه هم شاید پیدا کنم». مسیر تور کویر را هم خودمان گفته بودیم که مسیری بود که یک راهنمای سوئدی 130، 140 سال پیش رفته بود و کتابی درباره سفرش نوشته بود. توی همان کتاب هم تمام ایستگاههای مسیر نوشته شده بود. حتی چهره برخی محلیها هم توی کتاب بود.
شما میخواستید همان مسیر را بگذارید مسیر گردشگریتان.
بله. چون مسیر شناخته شدهای بود برای سوئدیها، آلمانیها و اتریشیها. آن کتاب هم مثل یک سفرنامه بود که خیلیها خوانده بودند. ما آمدیم روی همان مسیر کار کنیم. اسم تورش را هم گذاشتیم «ردپای سون هدین». چون این همان مسیری بود که اول «سون هدین» و 30 سال بعد از او هم یک اتریشی آن را رفته بود. همان مرتبه اول ما 20 تا خبرنگار از نشنال جئوگرافیک و ZDF را در همین مسیر بردیم. دو، سه تایی هم از آژانسهای مسافرتی معروف آلمان بودند. همین برنامه هم موجب شد تا من نسبت به این مسیر و سفرنامههایی که درباره آن هست، کنجکاوتر شوم. شروع کردم به تحقیق و متوجه شدم راهنمای جهانگردی اتریشی که دومین سفرنامه این مسیر را نوشته، از اقوام خودمان است و الان هم در سن 93سالگی زنده است. البته اصلاً حال و روز خوشی نداشت. با این حال ما رفتیم سراغش. داستانهایی برایمان تعریف کرد. بعد من از او پرسیدم: «راهنمای جهانگردی اولی که آمده بود، کی بود؟» یک نگاهی کرد و گفت: «جدِ تو» اینجوری من فهمیدم که پدرِ پدربزرگم راهنمای آن جهانگرد بوده است. بعد هم که کتابش را پیدا کردم، دیدم نقاشی چهرهاش هم توی کتاب هست. خب این خیلی دلم را قرص کرد.
پس کویرگردی در مصر هم به فعالیتهای شما اضافه شد.
بله. مصر هم شد جزو روستاهایی که من تور میبردم. بعد هم رفتم سراغ «علی ساربان» که قبلاً برای پیدا کردن شتر سراغش رفته بودم. علی ساربان خانهای داشت در مصر و من خواستم که آن خانه روستایی را برای اقامت آماده کند. اول که البته فکر میکردند کسی حاضر نیست بیاید مصر. حتی به من پیشنهاد کردند همان خانه را 500هزار تومان بخرم، ولی من میخواستم خود علی ساربان کار را دست بگیرد. خودم هم سعی کردم کمک کنم که آنجا را آماده کند. یادم هست رفت تراکتورش را هم فروخت و همان خانه را آماده کردند. همان خانه هم شد دومین اقامتگاه خور و بیابانک. بعد هم شترسواریاش را راه انداخت.
همین شد شروع راه افتادن این منطقه گردشگری که شاید 70، 80 تا اقامتگاه دارد، خارجیهای زیادی به خود دیده.
بله، ولی گذشت تا این شد. آن زمان من چند باری رفتم اداره میراث اصفهان. همان موقع هم از میراث آمدند و اینجا را دیدند. وقتی که آمدند، متوجه شدند ما هم در «لونلی پلنت» ثبتیم و هم کلی توریست خارجی داریم. برای همین هم متوجه جدیت کار شدند. البته آن موقع اصلاً بحث مجوز مطرح نبود. یعنی من و علی ساربان بدون اینکه بخواهیم از کسی مجوز بگیریم، نخستین و دومین اقامتگاه خور بودیم. بعد هم یکی از اهالی فرحزاد آمد که میخواست خانه پدریاش را به اقامتگاه تبدیل کند. جالب اینکه آن موقع توی آن روستا فقط یک خانواده زندگی میکرد، ولی الان توی همان روستا هفت، هشت تا اقامتگاه بومگردی هست. بعد هم من با دوستانی که در حوزه مرمت داشتم، گروهی را تشکیل دادیم و کمک کردیم به مرمت بناهای تاریخی. مثلاً آن موقع به سر پا شدن «خانه نقلی» کاشان کمک کردیم. بعد هم که 15سال پیش کار کشید به راهانداختن «خوشهسار بومگردی». البته خیلیها مخالفش بودند. مثلاً با پیگیری هتل دارها حتی حکم پلمب هم به ما دادند، ولی گذشت و گذشت تا رسیدیم به اینجا که الان خیلیها در سرتا سر کشور از خانه روستایی و غذای محلی و صنایع دستیشان نان میخورند.
نظر شما