قدس آنلاین - نقض می کنم که بیداری تا پاسی از شب، حال آدم را می ریزد به هم. پریشان و گیج می کند. که ما دقیقا برعکس اش را تجربه کردیم.
کاش بدانید یازده شب به بعد، لغزیدن بین کارتن خشکبار و بسته بندی جعبه های شوینده و خوراکی چقدر به زندگی کردن بالای ابرها شبیه است! به انیمیشن های شاد والت دیزنی!
آنوقت که گروه ۱۴ نفری مان، کشف می کنیم گاهی شب بیداری عسل است و به آن بلندی که شعرا و عرفا می فرمایند نیست.
هزار الحمدالله که گرانی هم نتوانست مانع خیر شود و امسال باز مردم نیکوکار آستین بالا زدند و دلشان تپید برای خلق بی بضاعت.
به چشم خودمان دیدیم که جمع واریزی ها، رقم خوشگلی شد و حساب خیریه برای سبد عید نلنگید.
اسکناس ها، کالا شدند، کالاها رفتند توی پلاستیک ها، آدرس ها تقسیم گشت و شب پیمایی عاشقانه تیمی کلید خورد.
از زنگ و روی گشاده و شادمانی همه خانه ها و صاحبخانه ها می گذرم... اما از دو عمارت خاص، نه... نمی توانم ... می خواهم آدم هایش را رو کنم.
عمارت اول: پنجاه متر. منزل اجاره ای مادری شاید با ارفاق چهل کیلویی و دختربچه ای سه ساله.
او می گفت دو روز است فقط نان و آب خورده اند. و من که ندیده بودم عروسکی بتواند طفلی را همزمان شاد و غمگین کند.
عمارت دوم: به اصرار پدر خانواده که چایمان نمک ندارد، رفتیم شب نشینی آرامِ پُرهیاهو.
چهار معلول در چهار ضلع اتاق دراز کشیده بودند. سه پسر، یک دختر.
باورتان می شود چند جفت چشم داشتند با ما حرف می زدند. بلند بلند. یکنفس.
این روایت پایان ندارد هموطن... پایانش باز است.
بگمانم هر کدام مان اگر یک خط مهربانی و حرف تازه به این حکایت اضافه کنیم، برنده ایم. و فقر و تاریکی را پشت سر گذاشته ایم.
خیال نوشت: چه خوب می بود اگر همه ماه ها یک کمی در جان خودش اسفند داشت. مهربانی رقیق شده ی اسفند.
انتهای پیام /
نظر شما