به گزارش قدس آنلاین، طبقه بالایی شیرینی می پزد، روبرویی رخت های شسته اش را حواله می دهد به بند و بالاتری قربان صدقه نوزادش می رود و بالکن می شوید.
سه ساعتی می شود که چپیده ام توی اتاق خواب. نمی دانستم نظافت کمدها، زورِ تهمتن می خواهد.
برای زنگ تفریح یک سَر می روم تا هال. او هنوز مثل زنِ عنکبوتی بالای نردبان آویزان است. انگار تذکراتم در موردش افاقه نمی کند.
دو استکان چای می ریزم که به این بهانه بیاورمش پایین. می آید.
خداقوتی می گویم؛ اما صورت مضطربش وادارم می کند بپرسم اگر خسته شده ای، کار تعطیل؟ که جواب می دهد: نه! خوبم خانووم. مشکلی نیست.
باور نمی کنم. دست می گذارم روی شانه اش که پس چرا حرف حساب صورتت چیز دیگری ست؟
سرش را می خاراند و معذّب می گوید: دست پسر بزرگه، توی ترقه بازی سوخت. شب عیدی گرفتارتر شدم.
-پسرِ خودت؟
-بله.
-واااای من! پس چرا اینجایی عزیرم؟ چرا آمدی؟
-با مادربزرگشه. بابای خونه هم هستم آخه منِ خاک بر سَر. پول باید برای گندای گنده ش دربیارم.
می رویم. او به آشپزخانه، من سمت اتاق خواب. اما دیگر دلم به کار نیست. گوشی را برمی دارم و طوری که مکالمه تلفنی ام را بشنود با بهاره حرف می زنم. قرار می شود از آشنای پزشک اش بپرسد برای سوختگی تاول زده پوست ورآمده چه کمک های اولیه ای می شود انجام داد.
جواب می رسد. ده دقیقه بعد در راه خانه «مُهنّا» ایم. علیرضا هشت ساله در درد غلت می زند. در بیمارستان سوانح، سوختگی دست هایش نوع دوم عمیق تشخیص داده می شود.
دوشنبه سوزی: پرستاری که دست ها برایش اصلاً بازی نیستند می رساند خودش را بالای سر پسرِ بی قرار. همانطور که دستکش استریل برمی دارد می گوید: آماده باش آقا کوچولو. قرار است بترکانیم.
سه شنبه سوزی: فقط شیرجه زننده در مواد محترقه می داند زندگی قبل از سوختن چه گل و بلبلی ست!
چهارشنبه نوشت: ... هنوز زمان هست که بال بال زد برای سلامتی. فیلم را برگرداند. رفت از توی انبار، ترقه ها و نارنجک ها را ریخت توی سطل زباله. هنوز زمان هست که علیرضا، دوچرخه سواری شود که از سر کوچه با سبدی نان، رکاب بزند سمت خانه.
انتهای پیام /
نظر شما