پشتهای از هنر خراسان
گوشه اتاقِ نسبتاً بزرگ تا کمرِ دیوارها تلنباری است از گلیم و سفره و پای تاوه و ندوختههای جاجیم؛ درست روبهروی جایی که جَلَک کوچکی افتاده و چرخ نخریسی بزرگی که لِک لِکش همیشه بلند است. پشتیها دست بافتههای قدیمیاند، همچون گلیمهای کف اتاق که رفت وآمدِ این سالها حسابی نازکشان کرده است. سرتاسر اتاق اما غرق است در بوی نمدار پشمهایی که همین امروز «دوکارد» به تنشان خورده و پشتهشان لابهلای هفت رنگِ جاجیمهای بشروی، گوشه دیگر اتاق جاخوش کردهاند. این همه زندگیِ امروز «پروین مرموزیان» است؛ زنِ میانسالی از عشایر جنوب خراسان که حالا دیگر وسط بشرویه جا پا سفت کرده تا به تقدیرِ روزگار بی خیال کوچ بهاره و پاییزهاش بشود و... و.
قربانِ روزهای کوچنشینی
«امروزمان را نبینید. خیلی نگذشته از روزگاری که کوچ نشین بودیم...» این را میگوید و دست میرساند به دسته چرخ چوبی بزرگی که قرار است تا خود صبح بچرخد: «من مال نزدیکیهای بیرجندم، شوهرم از نهبندان. هر دو عشایریم... قدیم، یک ماه مانده به عید میرفتیم و برج هفت میآمدیم... تا همین هفت، هشت سال پیش گله میبردیم نهبندان... از همین جا پیاده گوسفندها را هی میکردیم و میرفتیم... ۹ خانوار بودیم. کَم کَمَش ۱۰۰۰ تا گوسفند داشتیم و ۵۰ تا شتر... همه زندگیمان را میریختیم بار شترها و میرفتیم... حالا ولی نمیشود. یعنی پای من که اینجا بسته است...» میگوید و انگار مرتب یادش میآید از روزهایی که بیشتر از امروز خوششان داشته؛ روزهایی که ماه تا ماه رنگ شهر نمیدیدند، اما چِفت هم بود زندگی شان: «بچه را میبستم پشتم، میرفتم پی گله... سخت بود، ولی از الان بهتر... خودم که همان را بیشتر خوش داشتم. حالا که فکر میکنم، اصلاً عین خواب بود. شب که بچهها را میخواباندم، میرفتم سر رمه. شاید تا صبح سر پا بودم و ۲۰۰ تا گوسفند میدوشیدم... انگار اصلاً زندگی یک جور دیگری بود... همهمان دور هم بودیم... لنگر خانهمان به هم بسته بود... من که میگویم قربان همان زمان که کوچ نشین بودیم...».
چیزی که زیاد بود کار
بشرویه قشنگ است، پر از خانههای چند ایوانه کاهگلی با بادگیرهای بلندی که انگار جابهجای بافت تاریخیِ شهر قد راست کردهاند. پروین مرموزیان اما به تماشای این زیباییها نیامده. تقدیر، او را اینجا نشانده. برای او اما، وطن جایی است که دارِ گلیم و جاجیمش پهن باشد. او میگوید: «این دارها مال همان موقع است. توی سیاه چادر هم کارمان همین بود. شوهرم و بچهها نخ میرشتند و من میبافتم... بعضی کارها را مادرشوهرم یادم داده بود. بعضیهایش را ولی خودم یاد گرفتم. آن موقعها هر زنی که هنرش بیشتر بود، سرش را توی طایفه بالاتر میگرفت. من هم دوست داشتم همه چیز یاد داشته باشم. توی طایفه ما به پسرها سفره آردی میدادند، به دخترها سفره نانی. هر دو را یاد گرفتم. حتی جاقاشقی هم که میخواستیم، خودمان میبافتیم. غیرِ این بود که نمیشد ته و بالایش کرد و هر روز انداختشان پشت شتر... آن موقع حتی جهاز عروسهایمان هم کم بود. کم میدادند که پاگیر نشود. مادر من ولی چرخ خیاطی داده بود. دوست داشت لابهلای کارها، خیاطی کنم...».
پروین خانم یادش میآید از انبوه گلیمهایی که بافته، انبوه خورجینها و توبرههایی که همراه شوهرش کرده تا برود صحرا و...: «یک روز عشقم میکشید خورجینی برای شوهرم ببافم با کلی نقش و نگار... یک روز میدیدم توبرهاش کهنه شده. توبرهای میدوختم که پشتش کند و برود صحرا. یک عالمه هم نقش و پیچ رویش کار میکردم... سرمان با همین کارها گرم بود آن موقع... یکدفعه میدیدم پلاسمان رنگ برگردانده. میگفتم کهنه توی دست و بالمان نباشد. باز نو میکردمش... زنهای عشایر بیکار که میشدند جاجیم میبافتند. میزدند روی لحاف داماد... خلاصه چیزی که زیاد بود، کار...».
شترها گم شدند
پروین خانم بیشترِ روز و شبها توی خانه است، گوشه همین اتاق. روز اما، زیاد نمیتواند کار کند. روزها باید حواسش پی شوهرش باشد. باید درِ خانه را قفل بزند و بنشیند به تماشای شوهری که حالا سالهاست همه روز را دور اتاقها دور میرود. او میگوید: «همهاش فکر میکند هنوز شترها هستند. دستم را میگیرد که برویم سرِ گله...»؛ گلههایی که فقط در خیالات این سالهای شوهر پروین خانم باقی ماندهاند. شوهر پروین خانم اما، چند سال پیش از این، همه حافظهاش را در یک حادثه جا گذاشت: «یک روز با پسرم رفته بودند نزدیکیهای بیرجند. رفته بودند طلبشان را نقد کنند. ولی تصادف کردند. ما که رفتیم هردویشان بیهوش بودند. سه، چهار روز طول کشید که به هوش آمدند. پسرم که دو ماه طول کشید تا آن آدم سابق شد. شوهر ولی برنگشت... حالا هم مدام فکرش پیش شترهاست و گوسفندها. مدام فکر میکند شترها گم شدهاند. مدام من را از پای دار بلند میکند که برویم جای شترها. اگر درِ حیاط را قفل نکنم، یک ساعت اینجا بند نیست. معلوم نیست کجا گم شود. خدا میداند...».
هر ۲۰ روز ۵۰۰ هزار تومان
از رمه بزرگ شوهرِ پروین خانم حالا خرده دامی باقی مانده که خرج مریض داریهای این سالها را هم به زور میدهد. همین رمه اما سهمی داشته از مراتع روستای پدریِ پروین خانم که در خشکسالی این سالها چیزی از آن باقی نمانده: «از روستای پدریام سهمی داشتیم. بچهها حالا هر سال همین گله کوچک را میبرند همانجا. این همه چیزی است که برای ما باقی مانده از آن گلهای که خاکش که بلند میشد، سر و تهاش معلوم نبود. خیلیاش را که همان اول فروختیم. بقیهاش هم هر ۲۰ روز شد ۵۰۰ هزار تومان پول دارو...».
هر ۲۰ روز ۵۰۰ هزار تومان. روزگار انگار قرار گذاشته بود تا آن روی سکهاش را به این خانواده نشان دهد. مردِ خانه دور اتاقها پیِ رمهاش به صحرا میرفت، گوسفندها روز به روز کمتر میشدند و پروین خانم هنوز از خاطره کوچ بهاره و پاییزهاش خلاص نشده بود، پاگیر شده بود در میانه شهری که جز دلتنگی چیزی برایش نداشت: «گفتم بنشینم غصه بخورم که چه بشود؟ قرار بود اتفاقی بیفتد؟ من بودم و این زندگی که باید افسارش را میکشیدم. بچهها را جمع کردم. گفتم از فردا جَلَکتان را بردارید. میخواهیم دوباره نخ بریسیم. خدا را شکر بچههای من همه کار بلد بودند. کوچک هم که بودند، وقتی میخواستند بروند سر گله، برایشان یک دسته پشم درست میکردم که وقت بیکاری بریسن. فردا با سه کیلو نخ میآمدند... فکر کردم نمیشود نشست و ردِ هم گوسفند فروخت. گفتم دوباره پای تاوه درست میکنم، دوباره سفره آردی، دوباره جاجیم... نصف شبها بلند میشدم به دوختن کیف و خورجین...».
بچههای میراث آمدند
خیلی نگذشته بود از روزی که پروین خانم دوباره بساط هنرش را پهن کرده بود. شاید چند ماه... بچههای میراث اما صبح پشت در خانه پروین خانم بودند. آمده بودند تا هنر عشایری او را مال خود کنند: «بچههای میراث آمدند که چرا کارهای قدیمتان را انجام نمیدهید؟ آمدند سفره مادرشوهرهم را دیدند. مال ۱۰۰ سال پیش است. پای تاوهای هم بود که ۳۰ سال پیش بافته بودم... گفتند: چرا اینها را دوباره کار نمیکنید؟ گفتم: پولش از کجا؟ کی میخواهد بخرد؟ گفتند: تو راه بینداز، خوب میشود... راه انداختم. کمکم خوب شد. حالا هم شکر خدا بدک نیست... شروع کردم به جاجیمبافی، پارچهبافی، پخل بافی، خیاطی و هر چه به فکرتان برسد». کمکم اما راه پای شاگردها به خانه پروین خانم باز شد: «اوایل فقط بچهها خودمان بودند. ۶ ماه قبل ولی کلی خانمها آمدند که بیا این کارها را به ما هم یاد بده. میراث هم گفت که بیا کارآموز بگیر. گفتم: کارآموزی میخواهم که کار کند، نه کارآموزی که یاد بگیرد و بگذارد کنار... ۲۰ تا از خانمهای بشرویه آمدند؛ ۲۰ تا آدم که احتیاج داشتند وگرنه کسی که احتیاج نداشته باشد سراغ این کارها نمیآید. آن کسی که احتیاج نداشت، دو تا کار که ببافد، شانههایش میافتد...».
ما که راضی هستیم
پروین خانم تا به خودش بیاید، شاگردها دور و برش را گرفته بودند. کمکم بساط فروش کارها هم بهتر شد. خیلی از کارها را برای کیف و لباس میبردند؛ کیفهایی که به قول پروین خانم هنوز خیس نخورده مشتریاش را داشت. اومی گوید: «کارمان فقط این شده که نخ بریسیم و بدهیم دست کارآموزها. آنها هم کار میبافند و میفرستند همین جا. فقط میماند فروش. حالا خدا را شکر بهتر شده. بیشتر هم بستگی به مسافرها دارد. اگر بیایند، میخرند... پریروز همین جا کلی مسافر آلمانی داشتیم. همه کیفها را همانها خریدند. شاید اگر ۲۰ تا دیگر هم بود، میخریدند... خدا را شکر... ما که راضیایم...».
==
پروین مرموزیان تا چند سال پیش کوچنشین بود، اما خبر نداشت که روزگار برایش تقدیر دیگری رقم زده؛ تقدیری که او را شهرنشین کرد و نقطه امید ۲۰ خانواده دیگر
رمههایی که گم شدند
مسعود نبیدوست: مدام دسته چرخ نخریسی را به چپ و راست میپیچاند و لابهلای سر و صدای چرخیدن چرخ چوبی، همان طور که نخهای پشمس را تاب میدهد، قصه را شروع میکند؛ قصهای که قرار است از جنوب خراسان، از لابهلای سر و صدای رمهای بزرگ آغاز شود و خودش را بکشاند حوالی کویر مرکزی ایران. پروین مرموزیان مانند داستاننویسی که میداند کدام گوشه ماجرا را کی و چگونه تعریف کند، قصه را دست میگیرد. اول قصه بر پشت شتری آغاز میشود، در میانه کوچ بهاره یک خانواده عشایری؛ خانوادهای که مردانش با چراندن گوسفندان روزگار میگذرانند و زنانش پشت دار گلیم و جاجیم. از میانه داستان اما حکایت قرار است جور دیگری رقم بخورد. قرار است دست روزگار آنها را به شهر بکشاند، مرد به حاشیه برود و زن خود ماجرا را به دست بگیرد. پروین خانم همه اینها را از میانه خانه نسبتاً بزرگی در بشرویه تعریف میکند.
نظر شما