به گزارش قدس آنلاین، پی عکسی می روم تا گالری. گالری موبایلم. قصد ندارم لابه لای هزاران تصویر پُرخاطره بچرخم و روی فصل ها، آدم ها، غذاها، فیلم ها و کتاب ها متمرکز شوم اما می شوم.
ناخواسته پای دست نوشته ها مکث می کنم، در دنیای مُد پرسه می زنم و تصاویر سفرها را جلو و عقب می برم. از فایلی سرک می کشم به فایلی دیگر. چه حس خوبی پشتِ اجتماع رنگ و هدف و تنوع و حوصله عکس ها خوابیده!
نمی توانم انگار درگیرتر نشوم و خودم را براحتی از دستِ عکس ها خلاص کنم. کاملاً به دام می افتم طوریکه یادم می رود برای چه کاری قدم رنجه کرده ام.
دل می دهم به دل هر قابی که استعداد عشوه گری و گفتگوی بیشتری دارد اما بعدِ ساعتی فایل گردی، یک عکس کاری می کند کارستان. ضربه ای بی صدا و ناسور می زند.
با دیدنش می افتم به درد کشیدن و پیچیدن. انگار بزرگراهی از بوق زاییده می شود در سرم، سیل می آید، آتشفشان فوران می کند، چند ریشتر می لرزد خانه ام و می افتم در کولاک.
و مزه ی دلپذیر همه عکس ها درجا برایم تمام می شود!
موبایل را می بندم. «پیرزنِ تنهایِ چشم انتظار» دیگر در کادر نیست و روی صندلی کناری ام، گوش به زنگ دَر نشسته. با آن شش دانگ حواس جمعی که هر روز اسم عزیزانش را دوره می کند.
پی نوشت: جایی خواندم که تنهایی یعنی ترس همیشگی از اینکه لقمه بپرد در گلویت و کسی نباشد از خفگی دربیاوردت، یعنی صدای پای دزد پشتِ درِ خانه ات، یعنی سفره ای که پهن نمی شود - چیده نمی شود.
مکث: من اما می گویم: گاهی عکس ها بوکسور اند، همان قاب عکس های چسبیده به دیوار... .
انتهای پیام /
نظر شما