رقیه توسلی/
وای به روزی که از دنده چپ بلند شوی! انگار همه عالم صف میکشند روبهرویت. از رنگدانه تَه کشیده موهایت بگیر تا هوار نوزادی که پیداست جایش را خیس کرده و آدمیزادی تا صدمتریاش یافت نمیشود.
تجربه کردهام از دنده راست که بیدار نشوی، آنروز بیشک قحطی میزند به خانهات، به ذخیره قند و چای و نمکت. قولنج گردن میگیری، کارتت را دستگاه عابر قورت میدهد، 10 داروخانه را هم که گز کنی قرص واجبت آب میشود میرود توی زمین!
جور ناجوریست این دنده... نمیدانم چند نفر تا لبه تیغ رفتهاند اما دنده چپ یکجورهایی همان لبه تیغ است؛ بُرنده، دیوانه، ترسناک، نفس بُر! جایی که احساس امنیت پَر میکشد و هوا، ساعت یک بعدازظهر تاریک است.
ریا نباشد امروز یکی از همان روزهاست... روز دنده چپی... سمندی لطف میکند پشت چراغ قرمز میکوبد به ماشین... جای پارک را آقایی جنتلمن بهناحق هورت میکشد کاش روزهاش باطل نشده باشد... خواهری پیامک میدهد که کل شب را نخوابیده، بیا استعانت... همکار باردار 10 دفعه میرود تا دستشویی، عُق میزند... عجبا از امروز! کاش بخیر تمام شود.
می نشینم روبهروی واژههای لاتین و شنا میکنم در جملات. حیرتانگیز اینجاست که حجم رویدادها و دردها پُررنگ نیستند دیگر و کار، دنده چپ را ضربه فنی میکند.
چقدر خوب! ظهر از راه میرسد و انگار توانستهام سوار بر قایقِ کار پارو بزنم و دور شوم از مخمصه، از همراهی اتفاقات ناخوشایند.
در حال جابهجایی پوشههایم که صفحه تلفنم روشن میشود. اسم را متعجبانه میخوانم. «مهربانو»، رفیق روزنامهچیام. باید حتماً به این تماس جواب بدهم. میدهم.
10 دقیقه بعد، بی نای و شاکی وِلو میشوم پشتِ میز. خبرهای تلخ شنیدهام؛ امان از گرانی کاغذ... امان از بیمهری متولیان مطبوعات... از روزنامههای رو به موت... از بُغض کارگران روزهداری که دستشان به هیچ جا بند نیست... امان از روزِ دنده چپی!
نظر شما