م.ظرافتی/
این روزها دیگر هیچی مزه نمیدهد. شدهایم عینهو پرتقالهای یخ زدهای که به ضرب و زور سردخانه و مواد نگهدارنده به تابستان رسیدهاند، اما با وجود ظاهر ترگل ورگل، خشکی و بیرمقی¬شان، حالت را میگیرد!
نه دورهمیهای خانوادگی حالمان را جا میآورد، نه دیدار رفقای قدیمی. به قول پیرمرد توی صف نانوایی، زندگی جوری بیرمقمان کرده که دیگر حال و روز زندگی کردن را هم نداریم! زهوارمان جوری در رفته که نه خواب، خستگی را از تنمان در میکند، نه تفریحهای آخر هفته. اینکه کجای راه را اشتباه رفتهایم، نمیدانم اما از این بابت مطمئنم که خیلیهایمان زدهایم به جاده خاکی! شدهایم مشتی چهره اخمو که هر روز صبح خط مترو را برای رسیدن به محل کار عوض میکنیم و ظهرها با چهرههای خسته و بیرمق برای رسیدن به خانه و فرار از دنیای خارج از آن، در ایستگاه اتوبوس بیقراری میکنیم. شبها پیش از خواب در سکوت اینستاگرام و تلگرام را «رفرش» میکنیم و پس از تنظیم هشدار تلفن همراه برای صبح زود، در میان انبوه فکر و خیالهای سیاه و سفید به خواب میرویم... و فردا باز روز از نو، روزی از نو! شک ندارم که زندگیهایمان قرار نبوده این شکلی باشد؛ شک ندارم که خیلیهایمان راه را اشتباه آمدهایم.
نمیدانم ما شبیه زندگیهایمان شدهایم یا زندگیهایمان شبیه ما؟ هرچی که هست خیلیهایمان شدهایم آدمهای خشک و بیاحساسی که غربت و تنهایی از سر و کلهمان بالا میرود و فرسودگیمان از پیکان جوانان دهه 50 هم بیشتر شده است! اما همچنان در جستوجوی زندگی و آرزوهای بزرگ، تلاش میکنیم غافل از اینکه تمام مدت بیخ گوشمان بوده است! در این میان تنها چیزی که بیوقفه جریان دارد، زمان است. زمانی که با گذشت هر لحظهاش، بخشی از زندگیای که تمام این سالها در جستوجویش بودهایم، برای همیشه تمام میشود. این را خیلیهایمان وقتی میفهمیم که دیر شده و باید آرزوهایمان را مثل خودمان و زندگیهایمان، خاک کنیم. وصف حال امروزمان را شاید صائب تبریزی سالها قبل، پیشبینی کرده باشد؛ آن جا که میگوید:
بر مور و مار جای نفَس تنگ گشته است
بُردند بس که آدمیان آرزو به خاک...
نظر شما