رقیه توسلی/
به بعضیها باید کمک کرد «الهه درون»شان را پیدا کنند. آموزشگاهی، تأدیبگاهی، جایی باید باشد که منتقلشان کنند آنجا تا مقدمات را یادشان بدهند.
برایشان از زندگی و مهربانی و موجودات زنده و محیط زیست و عقل و قلب حرف بزنند. قشنگ باحوصله بنشینند، آدمیزاد را برایشان تشریح کنند. خوب و بدش را. خیر و شرّش را.
اینکه نشد رفتار... اینکه نمیشود هر روز پلنگ، توله خرس، آهو، قو و لکلک زیر دست و پای ما تلف شود!
کیسههای خرید را از صندوق عقب برمیدارم و به برادرخان فکر میکنم که به همه موجودات زنده عشق میورزد. چند شب پیش هم داشت کلّهمان را میکند که مارمولک سرگردانِ توی سرویس بهداشتی را نکشیم.
میرسم به حریم شخصی و خصوصیام. به دنیایی یقیناً آرامتر، مهربانتر، دلپسندتر. میخواهم کلیدها را بزنم که یاد بچه خرس میافتم و خودم را میگذارم جایش... که اگر چراغها را روشن کنم آیا عدهای به طرفم آنقدر سنگ پرتاب میکنند که بمیرم... کجا...؟ در خانه اَمنِ خودم.
واقعه توله خرس کشته شده «سوادکوه» در گروهها و کانالها رژه میرود و در دنیای شلوغِ ذهنم. مرگ انگار هربار نمایش تازهای رو میکند.
مشغول کارهای خانه میشوم، اما صدای بانویی که در فیلم میگفت: «گناه دارد، گناه دارد» با من میآید آشپزخانه، خواب، بالکن... اجازه نمیدهد تنها باشم... نترسم از سنگدلی... از شوخی شوخی کشتن موجودی که جدی جدی زنده بود.
از وقتی برگشتهام خانه، نشانهها سمتم حملهور شدهاند. گیره سر، لیوانِ فِلشهایم، بلوزی که پوشیدهام، کتابی که مشغول خواندنش هستم؛ همهشان طرحی از خرس دارند!
دلم برای سنگهایی که دوست ندارند قاتل باشند، میسوزد! برای توله خرسهایی که نمیدانند آدمها خوب و بد دارند!
نظر شما