قدس آنلاین - رقیه توسلی: آخرین بار همین دیروز که فهمیدم، نقاش ترین ۱۷سالهای که می شناسم قرار نیست دیگر با رنگها بازی کند. قرار نیست همراه طرح هایش راه برود، بدود، بخندد، حرف بزند و تلخی های زندگی اش را بچلاند.
خانه گاهی عجیب می شود شبیه قفس! مثلاً وقتی تلفن زنگ می خورد و کسی از آن طرف هول و هاج و واج چهار کلمه ای می چیند کنار هم که: وقت نشستن نیست... بیا که «پویا» امسال «اِروت» نرفته، رفت!
وقتی شوکه می شوی یکباره و دیگر نمی دانی در کدام روز از کدام ماه و کدام فصل سالی. پرت می شــوم به دوردستها... واقعیات گفته و ناگفته احاطه ام می کنند... یادم می افتد که از همه «اِروت» جز خانواده ای که سه پسر آرام و محجوب دارد که همســان کلزاها در باد و آفتاب تاب آوردند و هیچ اندوهی حریف لبخندشان نشد، اِروت دیگری را نمیشناسم.
به خودم که می آیم دنیا، قد قالیچه یک متری، کوچک و تاریک و ناچیز می شــود... بغضم می گیرد از دیدار با صدیقه بانو... با مادری که بیســت و اندی ســال فرزندان معلولش را به آغوش کشــیده و حال قرار است رخت عزا بپوشــد... برای پرواز ۱۷ ساله خوشروی خجالتی نقاشـ اش... برای پسری که روزی به مادرش گفت یعنی می شــود که خوب شویم ما و مردِ خانه بشــویم تا از خجالت زحمت هایت دربیاییم؟
دیوانه می شــوم از مرور عکس هایی که چهار ســال پیش برای گزارش مان انداختیم از این خانواده عاشق... از یادآوری جشنوارهای که سوژه آنها دستمان را گرفت تا در بخش ایثار اجتماعی، برترین گزارش سال شویم... و از جمله ای که صادقانه در یادداشــتم آوردم؛ نوشتم حال دیگر پسرانت تکه هایی از افکار من اند... برادران کوچکی که هرگز نداشته ام.
پی نوشت یک: پویاجان! کاش می دانستی ایوان اِروت چقدر تو را کم دارد و چشمهای مادرت!
دو: راستی، اگر خودت بودی مناسب این بهار نفسگیر به قلمویت می گفتی چه بکشد و کدام مداد را برمی داشتی از جعبه رنگها؟
نظر شما