رقیه توسلی/
زیر سایه درختان کهنسال، چشمها را میبندیم و اجازه میدهیم صدای جنگل به خوردِ جانمان برود.
خانوادگی تصمیم گرفتهایم - جنگل درمانی - راه بیندازیم. برای همین بساط مان را بردهایم و پهن کردهایم در سرزمین سبز «دارابکلا»ی ساری.
سکوت و هیاهوی دلچسبی جریان پیدا میکند. جز «آبان» جان که آرام خوابیده، باقیمان داریم پیک نیک جدیدی را تجربه میکنیم.
انرژی سبز و جاری خلقت، ذره ذره زیر پوستمان هدایت میشود. نسیم که مهربان است، بال زدن پرندگان عجول، لالایی برگها، اصوات شادِ آدمها، شکستن چوبهای خشک، حتی پچ پچ مورچهگانی که به فکر زمستاناند.
نیمههای بازی 30 دقیقهایمان هستیم که همسایه کناری با زیرانداز و توپ و فلاسک به بغل میآید برای خداحافظی. اگرچه دستاورد و حال نویمان درگیر مکث میشود، اما همان 10 دقیقه رقیق و شیرین نمیگذارد خُلقمان تنگ شود.
برمیخیزیم و آنها را که دارند خرامان و خندان از دامان طبیعت میروند، بدرقه میکنیم.
خواهری همانطور که پلاستیک میوه را میگذارد وسط، به مزاح میگوید: واجب شد یک مقاله علمی درباره کرختی و سَبُک آلودی جنگل تهیه کنم. به علاوه بوی درمانگر آتش و رودخانه. به نظر آنچنان که باید به این مقولهها پرداخته نشده، آن وقت به «آفرینش» چشمکی میزند.
که آفرینش یکباره بلند میشود و میگوید: عمه خانوم! لطفاً اولِ مقالهات بنویس «آهِ محیط زیست، دامنمان را میگیرد» من هم قول میدهم کمپین «آتش را خاموش کنیم» دست و پا کنم... و میرود سمتی.
آفرینش را دنبال میکنیم... سرحالیمان مبدل میشود به حیرت...! باورش سخت است هنوز عدهای باشند که ندانند درخت، دشت، دَمَن، صحرا و جنگل در خدمت نسل بشرند... دوستاند.
آخر کدام عاقلی میتواند اینقدر تکراری کمر به قتل اکسیژن سازها ببندد؟
پ.ن یک: آتش همسایه روشن مانده. باد میوزد. رخصتی نیست تا شب. دردِ کهنه، تازه میشود و عطر پیک نیک دوست داشتنی به تمامی میپرد.
دو: خبر تازه اینکه؛ «میانکاله» بهشهر باز در شعلهها سوخت.
نظر شما