مجید تربتزاده /
تا آن روز، کجا مشروطه، جمهوری و... از این جور تعابیر به گوش خلقالله خورده بود؟ مردم، کوچک و بزرگ و عام و خاصشان، از استبداد دلِ خونی داشتند؛ از تصمیمهایی که در هزار توی دربار و چه بسا حرمسراهای عریض و طویل برای حیات و ممات مملکت گرفته میشد؛ از امضاهایی که شاهان و شاه قلیها و فلان السلطنهها و بهمان الدولهها پای قراردادهای ننگآور زده بودند تا هم خزانه شخصی و جیبشان را پر و هم سبیلهای از بناگوش دررفتهشان را با روغن اصیل روسی یا انگلیسی چرب کنند و هم اینکه مملکت و منافع و عوایدش را دربست بسپارند به اجنبی!
مردم و خواص، فقط «عدالتخانه»ای میخواستند که دست و پای قدرت بیحد و حصر شاهان و درباریان را ببندد... ماجرا اما آن جور که باید، پیش نرفت. خواصی هم بودند که روی موج احساسات و خیزش مردمی، «مشروطه» را یا از دیگهای پلو سفارت انگلیس و یا از جایی دیگر قرض گرفتند و سر زبانها انداختند. «شیخ فضل الله نوری» از جمله علمایی بود که این مشروطه توی کَتش نمیرفت. برای همین عَلَم مخالفت بلند کرد و حتی وقتی عدهای عَلَم عدالتخواهی را خواباندند و خونش را ریختند، قدمی عقب نگذاشت.
شهرت شیخ
فرزند «ملاعباس مازندرانی کجوری» معروف به پیشنماز در روستای «لاشک» مازندران به دنیا آمده و تحصیلات ابتداییاش را در روستای کوهستانی و لابد خوش آب و هوای «بلده» آغاز کرده بود. نوجوان مازنی، هوش و استعداد خوبی داشت؛ آنقدر که والدین و استادانش او را به تهران فرستادند تا در مدرسه علمیه «مروی» شاگرد «میرزا ابوالقاسم خان کلانتری» شود و تا پایان دوره سطح را ادامه بدهد.
داییاش «علامه حسین محدث نوری» او را همراه خود به نجف برد تا طلبه جوان نزد میرزا حبیبالله رشتی و محمدتقی نجفی اصفهانی درس بخواند و بعد هم بشود شاگرد سرشناس جلسات درسی «میرزای شیرازی» و حتی با هجرت میرزا به سامرا، او هم راهی این شهر شود.
«شیخ فضلالله» وقتی به تهران برگشت که 42 سال داشت و مرجعیتش بهسرعت نفوذ و در میان علمای آن دوره اسم و رسمی پیدا کرد. آن قدر که حتی بعدها مخالفان و دشمنانش هم که دیدگاههای سیاسی او را نمیپسندیدند، همواره از جایگاه علمیاش تعریف و تمجید میکردند. حتی اگر خیلی اهل تاریخ و خواندنش نباشید، شهرت «شیخ فضلالله» آن قدر هست که در خلال شنیدن یا مطالعه اتفاقی تاریخ معاصر و ماجراها و رخدادهای دوران مشروطیت، چندین بار نام او به گوش و چشمتان خورده باشد.
سه نظریه
درباره «شیخ» چطور فکر میکنید وقتی میشنوید که از همان ابتدای پیدایش اندیشههای عدالتطلبانه و رخدادهایی مانند نهضت تنباکو، از همراهان و موافقان این جنبشها و بلکه جلوداران است، اما به محض مطرح شدن نام «مشروطه» یکباره انگار تغییر موضع میدهد و از سر مخالفت با آن درمیآید؟ اهالی تاریخ و تاریخنگاری، در پاسخ به این پرسش به سه دسته تقسیم میشوند. گروه نخست معتقدند: «علت مخالفت شیخ فضلالله با حکومت مشروطه، دلتنگی، نارضایتی و دشمنی و حسادتش به آیتالله بهبهانی و طباطبایی بوده است . به عبارتی از دیدگاه این گروه، شیخ چون چشم دیدن کسان دیگری را در جلوداری قیام ندارد، بنای دشمنی و مخالفت با مشروطه را میگذارد.
گروه دوم اما میگویند: «علت مخالفتش با حکومت مشروطه آن بود که درباریان به وی رشوه داده بودند... همچنین «شیخ» فریب اطرافیانش را خورد که به او وعده داده بودند تا آخر کار کنارش میمانند و پا پس نمیکشند».
دسته سوم تاریخنویسان هم گفتهاند: «شیخ فضلالله چون اصول و قواعد مشروطه و برخی اصول قانون اساسی را در مغایرت و ضدیت با اصول اسلام و شرع دید، به صف مخالفان آن پیوست». البته ما تاریخ نویس نیستیم، ولی اگر اجازه میدهید خودمان را در صف موافقان دیدگاه سوم قرار دهیم و بعد هم دلایلمان را برای این موافقت بنویسیم.
انصاف داشته باشیم
انصاف حکم میکند وقتی نظر گروههای مختلف اهل تاریخ را نوشتیم، نقد و نظر یا پاسخ به آنها را هم بنویسیم. «مهدی ملک زاده» و «ادوارد براون» از جمله موافقان گروه نخست هستند، اما هیچکدام از این دو نویسنده دلیل محکمی برای فرضیهشان نیاوردهاند و خودشان هم معتقدند فقط برداشت شخصیشان را گفتهاند. «ملکزاده» با وجود این ادعا در جایی دیگر وقتی دارد ماجرای مشروطه را روایت میکند، حرفهایی میزند که ادعایش درباره دلیل مخالفت شیخ با مشروطه را نقض میکند و شهادت میدهد که شیخ فضلالله در آغاز مشروطه با آیتالله بهبهانی و طباطبایی همفکر و همرأی بود. در ضمن همه اسناد تاریخی شهادت میدهند وی پس از مخالفت با مشروطه، حتی یک کلمه علیه آیتالله طباطبایی و بهبهانی حرف نمیزند و یا بیاحترامی به آنان نمیکند. پس چطور میشود دشمنی و حسادت او را باور کرد؟
برای فرضیه دوم هم که رشوه گرفتن یا فریفته شدن «شیخ» را توسط طرفداران استبداد و دربار مطرح میکند، سند و مدرکی ارائه نشده و فقط در حد حدس و گمان افرادی چون ادوارد براون است. این را هم در نظر بگیرید که جایگاه و مقام او در حد و اندازهای بود که نتوان باور کرد با وعدههای مالی و یا پست و مقام گول خورده و دست از عدالتجویی شسته است. وسوسه مال و منال دنیا و یا پست و مقام معمولاً تا پیش از رسیدن پای فرد به چوبهدار کاربرد دارد. آیا شیخ وقتی یقین کرد اعدام میشود، تزلزلی در رفتار و نظراتش ایجاد شد؟ اسناد و شواهد میگویند خیلی محکم و استوار پای چوبه دار رفت. از کسی که با وعده ثروت و مقام فریفته میشود چنین استواری بعید نیست؟
از پاریس و فرانسه
اگر دو فرضیه نخست قابل اثبات نباشند و دلیل و مدرکی هم برایشان پیدا نشود (که تا امروز نشده) مجبوریم فرضیه سوم را بپذیریم. یعنی هوشیاری و آیندهنگری و اطلاعات بهروز «شیخ» شرایطی را رقم زده که او بهخوبی جریانهای فکری آن روزگار و دستهای پشت و جلو پرده سیاست را میشناسد و برای همین یکباره قید مشروطه خواهی آنچنانی را میزند. اصل ماجرا هم فقط عنوان «مشروطه» نیست که بگوییم شیخ اصرار داشته مثلاً برای رعایت مصلحت یک «مشروعه» هم جلویش بگذارند. همه چیز برمیگردد به قانون اساسی و نوشتنش و اینکه اول از همه عبارت «مجلس شورای اسلامی» را به «مجلس شورای ملی» تغییر میدهند. کسروی در «تاریخ مشروطه ایران» درباره نویسندگان قانون اساسی و چگونگی آن مینویسد: «گویا مشیرالملک و مؤتمن الملک،پسران صدراعظم آن را مینوشتند، یا بهتر بگویم ترجمه میکردند»!
دقیقاً همین ماجرا سرآغاز اختلاف و اعتراض و جدایی شیخ فضلالله از جریان نهضت مشروطیت و مخالفت با حکومت مشروطه است. برای همین در نامهای به یکی از علمای شهرستانها مینویسد: «... چه افتاده است که امروز باید دستور عدل ما از پاریس برسد و نسخه شورای ما از انگلیس بیاید...»؟
تیری که به خطا رفت
شما هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. جریان نفوذ، روشنفکری افراطی و خیانتکار، دستهای پشت پرده سیاسی یا ... در هر حال وقتی فهمیدند شیخ فضل الله دستشان را خوانده است و در ادامه قطعاً مشکل ساز خواهد شد، «دواتگر» را اجیر کردند تا کارش را بسازد. یعنی اگر کریم دواتگر و تلاشش برای ترور شیخ نبود شاید حالا و پس از گذشت سالهای سال میشد هنوز کمی به صداقت شیخ شک داشت. اما وقتی آدمکش اجیر میکنند تا او را از سر راه بردارد، معلوم میشود ماجرا رشوه گرفتن و گول خوردن شیخ یا آن طور که ادعا کرده بودند، حسادتش به دیگران نبوده است. تیر «دواتگر» البته خطا رفت و به پای شیخ خورد تا تروریست مجبور شود برای لو نرفتن عوامل اصلی ماجرا و احتمالاً شکنجه شدن، خودش را با تیر بزند. این بار هم البته تیرش کار ساز نمی شود تا شیخ چند روز بعد در بیمارستان اعلام کند از قصاص دواتگر گذشته و او را بخشیده است. مجتهد عدالتخواه و مشروعهطلب، خوب میداند کریم دواتگر، اجیر شده ای بیشتر نیست و داستان از جایی دیگر آب میخورد.
من چنین مجلسی میخواهم
وقتی توی بوق و کرنا کردند که شیخ رشوه گرفته ... شیخ حسادت میکند... شیخ مخالف آزادی و طرفدار استبداد است... شیخ مجلس شورا را برنمیتابد و ... او سخنرانی میکند که: «... ایهاالناس من به هیچ وجه منکر مجلس شورای ملی نیستم ... صریحاً میگویم ... که من آن مجلس شورای ملی را میخواهم که عموم مسلمانان آن را میخواهند. به این معنی که البته عموم مسلمانان مجلسی میخواهند که اساسش بر اسلامیت باشد و بر خلاف قرآن و بر خلاف شریعت محمدی(ص) و بر خلاف مذهب مقدس جعفری، قانونی نگذارد. من هم چنین مجلسی میخواهم».
مذاکره با مشروطه خواهان آنچنانی، به جایی نمی رسد. آنها از روز نخست راهشان را از عدالتخواهی جدا کرده و کماکان روی کپی کردن و رونویسی از قانون اساسی فرانسه و توجه به منافع انگلیس تأکید دارند. در چنین شرایطی برای آنها که پیش از این برای از میان برداشتنش آدمکش اجیر کردند، راهی جز دسیسه و فرستادن او روی دار باقی نمیماند. چه اینکه «شیخ» هم که حاضر نبود سرِ مشروطه و مشروعه، کوچکترین مصالحه و سازشی بکند ، میدانست سرانجانی جز همان چوبه دار و شهادت نخواهد داشت.
نظر شما