رقیه توسلی
بعد 11 روز کلید میاندازم توی قفل. دلم برای خانه جانم تنگ شده. برقها را روشن میکنم و چشم میچرخانم در بهشتمان؛ بوی درهم نا و گرما میپیچد توی سرم... میزها غباررو شدهاند... سبد میوه روی اُپن، مچاله و پُرچروک نگاهم میکند؛ تمام سیبها و خیارها و هلوها... فنجانهای نشسته روی سینک خوابیدهاند و کوسنهای نامرتب و سبد دارو روی کاناپه افتادهاند به زار زار.
از آنچه هستم، سنگینتر میشوم. کیف را آویزان میکنم به گیره کمد و راه میافتم سمت گلدانها.
واااای، گلهای نازنینم به ردیف غش کردهاند... خُب! تشنه لب، بینور، بیگپ و گفت، بیباغبان، معلوم است که سرپا نمیمانند.
پس تَه ماندهام را جمع میکنم که وقت قربان صدقه و احیاست... وسط هفت گلدان مینشینم با جعبه کمکهای اولیه... آسیب نخاعی دیده «گل قاشقی» انگار... «زامفولیا» چشمهایش نیمه باز است... گلدان زردروی «نارنج» را درمییابم... پرستار «گل عنکبوتی» و «نخل اریکا» میشوم... و درگوشی به «دیفن» و «شفلرا» جملاتی میگویم که راضی شوند.
ساعتی که میگذرد اوضاع بهتر میشود. دستکشها را درمیآورم و چهار دست و پا خودم را میکشانم تا بالشتی که جامانده روی فرش.
همانجا پناه میگیرم و نمیدانم چه میشود که به تقلید از میوهها، در خودم مچاله میشوم.
«ملاحت خانوم» از راه میرسد. از لای پلکهای تبدار وراندازش میکنم. پیراهن سیاه پوشیده، بیلبخند همیشگی.
بیاختیار از خودم میپرسم چرا مرگ، رخت و لباسش اینقدر بلند است؟ چرا مُدام دزدی میکند از آدم؟ مثلاً قلب و سر و دست و پایت را هی میگیرد و هی پس میدهد... هی میگیرد و هی...
که ملاحت خانوم دستمال میکشد روی میز... شمع و خرما و گلاب و قاب تازهای میگذارد کنار عکس آقاجان... با همان سبک و فُرم... سجافش نوار دارد.
پینوشت یک:
خدا میداند گاهی چقدر مثل همین اِریکا و نارنج و دیفن، دلمان زندگی میخواهد... پیراهن سبز میخواهد... خاطره نمیخواهد... ملاحتی که نگوید تسلیت... دلمان روزمره میخواهد و همسایهای که در بزند و قبضی، کارت دعوتی، کاسه نذری، چیزی بیاورد... اصلاً توپ بچهها بیفتد توی تراسمان و آنها بیوقفه صدایمان بزنند.
گاهی خدا میداند چقدر خواب و آلزایمر میخواهیم که پاک کند زمان حال را... چقدر هوای زندگان و مردگان میافتد به جانمان... چقدر دلتنگ میشویم حتی برای دیدن پیرزن وسواسی همسایه که جز چشم غرّه نمیگذارد توی کاسهمان.
پینوشت دو:
گلدانها هم انگار بوی مرگ را از 100 فرسخی تشخیص میدهند که کمرشان میشکند!
پس پلکها را میبندم و برای هفت گلدان عاشقم، قصه میگویم... قصه تابستان تلخی که رخصت نداد پنج خواهر و برادر، قدم زنان آن را برسانند به پاییز... قصه گلدانی که شکست و گلی که بست تا ابد چشمهایش را.
نظر شما