رقیه توسلی/
یک:
در را به روی من و «آفرینشِ» از همه جا بیخبر باز که میکند، شوکه میشویم. چشمها و نوک دماغش بهشدت سرخاند.
تعارفمان که میکند، آرام سُر میخورد سمت آشپزخانه.
مات برده میمانیم جلو در. از «گلی» و «آبان» هم هیچ اثری نیست.
انگار که سؤالِ نپرسیدهمان را شنیده باشد از همانجا اطلاع میدهد با پدرشان رفتهاند شهربازی.
اما باز هم حال و هوای خانه مبهم و خوفناک است. جُنب نمیخوریم تا برگردد.
متعجب برمی گردد که: چرا خشکتون زده شماها؟
«آفرینش» بی رودربایستی میگوید: معلوم نیست که ترسیدیم؟ بعد اشاره میزند به صورت خواهری.
جواب میشنویم: یک نفر رو به من نشون بدید وقت نوشتن وصیتنامه، اوضاعش بهتر از من باشه.
مثل تیرخوردهها همانجا پهن زمین میشوم. که خواهری خندهکنان میگوید:ای بابا... حالا چرا غش میکنی... عزیزِ خواهر! دیدیم عمری گذشته اَزمون، گفتیم اقلاً یه چند خطی بنویسیم برای بازماندگان... که اونم از لطف شما، نصفه کاره موند فعلاً.
آفرینش میپرد وسط که: عمه جون قبل قربونی هم یه آبی میدن به گوسفند طفلک. میذاشتی وارد میشدیم بعد حرفِ مردن و وصیت و وصی رو میزدی.
- خُب دیگه... ببخشید ما از اوناش نیستیم حرفی رو پنهون کنیم.
دو:
بی برو برگرد حق با اوست. هرچند تلخ اما واقعیت همین است که مرگ، پیر و جوان سرش نمیشود و اگر نجنبیم دست آدمیزاد را میگذارد توی حنا.
چه بسا آدمهای سالخوردهای که کم شدند از دنیا اما نامه آخرشان هیچ وقت لای کتابی، توی صندوقچه یا چمدانی پیدا نشد.
سه:
با آن خط خوانا، پنج صفحه تحریر کرده بود اما فقط مجازمان میکند به خواندن سه صفحه.
میخوانیم... «آفرینش» با بیتابی، من در سکوت.
برای بار دوم، باز جا میخورم. احساس میکنم چقدر کم خواهرِ بزرگترم را میشناسم. حالا زمان آن شد که شناخت سراغم بیاید. اسرار هویدا در وصیتنامه تکانم میدهد.
وقت بیرون آمدن از کتابخانه انگار مبدل میشوم به دو نفر؛ یکی خودم، یکی آنکه در درونم جان گرفته و پشتِ هم حرف میزند.
- چرا تا به حال وصیتنامه ننوشتهای؟
- برای رفتن آمادهای؟
- چطور میشود هی بروی آرامگاه، عزیزانت را در خاک بگذاری و باز رسم دنیا فراموشت بشود. به قول خواهری، مرگ که دیوانِ حافظ نیست بشود آنرا بست و لب طاقچه گذاشت.
- دقت کن از وقتی حرف یک تکه کاغذ شده هم لال شدهای، هم گیج، هم منگ... معلوم است یک جای کارت میلنگد بنده خدا.
- این زندگیِ دیوانه، چرا اینقدر دوست داشتنی است!؟
- کاش همه پدرها مثل آقاجان بعدِ رفتن هم، یک صفحه با اولادشان خلوت میکردند.
- اصلاً یکی زنگ بزند، گلی و آبان برگردند. بهخدا هواشناسی را چک کردم، یکساعت دیگر قرار است باران بیاید.
نظر شما