رقیه توسلی/
به زور برگه و مدادی میگذارد توی بغلمان تا بازیاش به راه بیفتد. آنوقت گوشهای مغرور و بی حرف، دراز میکشد و زیرنظرمان میگیرد.
«آبان»جان همین است. اصولاً خواهش نمیکند، توضیح نمیدهد. دوست دارد همه آنقدر دانا و باسواد باشند که نقاشی بازیاش را جدی بگیرند، کودکیاش را. او آدم بزرگها را نمیشناسد.
میپایمش... نمیتواند حرص نخورد از موشکسازی فرید، خطاطی آقای همسر، از مادرش که عدسهای خراب را حواله میدهد روی برگهاش و از «آفرینش» که همه سفیدی کاغذش را نقطهگذاری میکند.
تضادها و مقادیر بالای بیتفاوتی جمع، بالاخره کار خودش را میکند و میشود آنچه نباید.
آبانِ محجوب میافتد به زار و هوارِ غلیظ. کلهاش را میچسباند روی دفتر نقاشی و شیون میکشد. گریهاش بند بیا نیست.
آنوقت است که همه دنیا متوجهش میشوند اما دیر. وقتی پسرک دیگر اشکهایش را حواله دفتر کرده و با هیچ کدام از مدادهای رنگیاش در صلح نیست. وقتی هرکدام را پرت میکند گوشهای. قرمز و زرد و آبی را یکطرف، نارنجی را یک طرف و با بنفش و صورتی هم خشمگین است.
چقدر این قصه برایم آشنا و ملموس است... این پرده نمایش که صبح جمعهای پیش چشمم پهن میشود انگار داستان هرروزه ما آدمهاست که به سهو و عمد لقمه میگیریم برای هم از زندگی... بعد همان سهمِ ناگوارِ تلخ را قورتش میدهیم و ابداً مثل «آبان» جان که گوش آبان را کر کرده، واکنش آنی و خاصی نداریم... جز اینکه گاهی میرویم پیش متخصص و میگوییم چیزی مثل سرِ چکش تَه گلو، دوطرف شقیقه و توی سینهمان سنگینی میکند و دارد بند میآورد نفسمان را. جز اینکه افسردگی میگیریم و میافتیم به سکوت ممتد.
چقدر قصه این کودک برایم قابل هضم است.
پایان نوشت: همه با هم «آبانِ» گریان را بوسهباران میکنیم و نقاش میشویم. یکی، خانه و گل و درخت میکشد. دیگری اسب، بعدی جوجه و مرغ و آن یکی هم کشتی و دریا... آبان اما پسرکی تنها را میکشد وسط برگه سفید که بلوز و شلوارش سیاه است.
بُرش: مهربان باشیم. در دنیا هیچ چیز قدرِ تنهایی ترسناک نیست. قدرِ دردهای زیرپوستی که زخم میزنند و میکشند اما بی صدا.
نظر شما