برای فهم سیاست خارجی نخستین قدم این است که مفهوم داخل و خارج را بدانیم. زمانی امپراتوریها مرز نداشتند و بعدها از مقطعی تصمیم گرفتند مرزهای خودشان را مشخص کنند. همزمان با ثابت شدن مرزها اروپاییها پدیدههایی مانند کشور، پرچم و سرود ملی را وضع کردند و شروع کردند به تقدسزایی برای این مفاهیم. آنها اینگونه القا میکردند که اگرچه هیچ امر مقدسی وجود ندارد اما برای کشور باید جان داد و آنقدر این مسئله را تکرار کردند که این پدیدهها رفته رفته مقدس شمرده شد؛ تاجایی که وفاداری به همه چیز امری غیر عقلی شمرده میشد اما وفاداری به پرچم امری واجب و بدون استدلال عقلی بود. از طرفی همه افرادی که درون این وطن بودند، خودی به حساب میآمدند و بین آنها رابطه انسانی برقرار بود و باید به آنها کمک میشد، اما بیرون از این مرز هر که بود بیگانه قلمداد میشد و از این رابطههای انسانی محروم میشد. جالب اینجاست که هیچ دلیل منطقی هم برای این تقسیمبندی نیاوردند.
ما اگر این مبنا را بپذیریم باید به الزامات آن هم پایبند باشیم. چه الزاماتی؟
- یک: مثلاً وقتی یک افغانستانی در دفاع مقدس برای انقلاب اسلامی جنگیده، بعضیها تعجب میکنند و میگویند این مزدور است و در نهایت هم میگویند شما ایرانی نیستید بروید کشور خودتان. آن فرد میگوید من جبهه رفتم چون امام گفت بروم جبهه، اما بعضیها اساساً این منطق را نمیفهمند. برعکس این اتفاق اگر یک منافق که با سازمان مجاهدین همکاری داشته و جنایت کرده به کشور برگردد، میتواند با امنیت کامل و حتی یارانه در ایران زندگی کند. مبنای این دیدگاه به اینجا ختم میشود. سیدحسن نصرالله با تمام پشتیبانیاش از ایران اگر بخواهد به ایران بیاید، باید پاسپورت داشته باشد، اما رضا پهلوی با تمام دزدیهای پدرش به عنوان یک ایرانی میتواند بیاید در ایران زندگی کند. ما مبنای «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است» را پذیرفتهایم، از این رو بعضی جاها دچار مشکل میشویم. مثلاً در دین خودمان هم دچار مشکل میشویم. دین میگوید: «کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا» این روایت اطلاق دارد، یعنی نمیگوید هر کس که به کشور تو حمله کرد ظالم است، ظالم هر کجا باشد باید با او دشمن بود. حالا ما برای جور کردن باورهای غلط مان با دین چکار میکنیم؟ داستانسرایی میکنیم؛ میگوییم داعش برای کشور ما خطرناک است برای همین باید در همان سوریه بکشیمشان. یا الآن چرا به فلسطینیها کمک میکنیم؟ چون رژیم صهیونیستی دشمن ماست، ما به فلسطین کمک میکنیم تا با آنها بجنگند. اما وای به حال زمانی که نمیتوانیم توجیه کنیم. مثلاً وقتی میخواهیم به گروهی از مسلمانان تونس کمک کنیم، باید آن را مخفی کنیم؛ چون مردم میگویند چرا پول ما را میدهید به کشورهای بیگانه؟!
- دو: بر اساس این باور، سیاست خارجی به معنای کسب نفع حداکثری برای کشور است. از چه طریقی این به عمل میآید؟ یعنی از هر راهی نمیتوان به این نیاز پاسخ داد. اما در این تفکر نفع حداکثری، چه سیاسی و چه اقتصادی با هر وسیلهای مطلوب است. هیچ کس در آمریکا به ترومن که بمب اتمی روی دو شهر بزرگ ریخت اشکال نمیگیرد، برعکس از او قدردانی هم میکنند. یا به انگلیس که ۲۰۰ سال پیش نیمی از کره زمین را استعمار میکرد، هیچ کس ایراد نمیگیرد، برعکس نقطه قوت او هم به شمار میآورند که چند کشور عقب افتاده را استعمار کرده و انسانها را کشته است.
- سه: برای تحقق و تأمین منافع حداکثری برای کشور قدرت لازم است(همه اشکال قدرت منظور است) بدون داشتن قدرت این اتفاق نمیافتد، اگر تو نتوانی این کار را بکنی بقیه این کار را سر تو در میآورند. کشور ضعیف میشود و تو هم ضعیف میشوی. پس قدرت میشود یک امر لازم. اما تا چقدر قدرتمندی؟ هرچه بیشتر بهتر، مرز ندارد.
- چهار: تزاحم منافع و قدرتها. یعنی در دنیا رقابت تنگاتنگی برقرار است که این رقابت خیلی وقتها منجر به جنگ میشود. هر کشوری میخواهد زندگی خوبی داشته باشد باید در این عرصه موفق باشد، یعنی در این تزاحم و رقابت پیروز شود. دولتی که در این عرصه موفق باشد مردمش زندگی و رفاه بیشتری دارند.
هیچ کدام از این چهار اصل با باورهای دینی ما سازگار نیست. قرآن میفرماید: «ان المؤمنون اخوه» یا «اشداء علی الکفار رحماء بینهم». یعنی میگوید هر کس مظلوم است اما برادر ایمانی تو نیست باید به او کمک کنی. علاوه بر اینکه چه وظیفه سنگینی نسبت به همکیش خود داری.
نظر شما