سرور هادیان/
حمید خودش ارتش را انتخاب کرد. درست سال 59 که اوج آغاز جنگ بود، در 18 سالگی وارد ارتش شد .او یک درجهدار بود اما هیچگاه در جبهه درجههایش را روی لباسش نمیگذاشت، وقتی علتش را جویا میشدم، میگفت: مامان درجه اگر بزنم باید فرمان بدهم، دلم نمیخواهد دستور بدهم، اینجا همه با هم دوست هستیم . دوستانش برایم تعریف میکنند حمید همیشه درجهاش را توی سنگر میگذاشته و مثل همه رزمندهها کنار آنها بوده است .
حاجیهخانم معصومه چهنوی حقیقی با بازگویی خاطراتش از دلتنگی 37 ساله پسرش میگوید، از حمید که آرزوی دیدن او را در لباس دامادی داشته است.
این مادرهفتاد و چهار ساله میافزاید: جعفر، حمید، مجید، وحید، سعید، زهرا و زینت فرزندان ما هستند اما هنوزهم جای خالی حمید بین اولادم خالی است.
وی تأکید میکند: حمید از همان دوران کودکی مهربان بود و همیشه به من میگفت بزرگ که بشوم هر کاری که دوست داشته باشی خودم برایت انجام میدهم.
• آرامش در حرم و کنار او
مادر نگاهی به عکس پسرش میکند و ادامه میدهد: خودش نیست، اما هنوز هر زمان دلم میگیرد یا به مشکلی برمیخورم به حرم میروم و در صحن آزادی کنار مزار حمید مینشینم و با او دردودل میکنم و سبکتر از همیشه برمیگردم و به لطف خدا و دعای پسرم مشکلم رفع میشود و دلم آرام میگیرد.
• انتخاب خود او
حاج آقاحسن پوررضا این پدر شهید هشتاد و دو ساله هم میگوید: پسرم ارتشی دلاوری بود که خودش این راه را انتخاب کرد. حمید فرمانده توپخانه بود. در 29 خرداد 1342 در مشهد به دنیا آمد و در مدرسه شیخالرئیس روبهروی خیابان کسروی درس خواند و دو سال هم در شیشهبری کار کرد. او میگفت دلم میخواهد کار کردن را تجربه کنم و خودم پول دربیاورم. پسرم بیست ویک ساله بود که 21 آذر ماه سال 61 در منطقه عینخوش به شهادت رسید.
مجروحیت پنهان
پدرشهید توضیح میدهد: سال 59 حمید که وارد ارتش شد میدانست دوران جنگ است و پیش از آن هم در بسیج حضور مداوم داشت. پسرم هر 45 روز یک بار به دیدار ما میآمد، بعدها شنیدم آن زمان که مرخصی نیامد، مجروح شده بود اما به دلیل آنکه من و مادرش نگران نشویم مجروحیتش را از ما پنهان کرده بود و پس از بهبودی کامل به مشهد آمد و این موضوع را دوستان حمید پس از شهادتش به ما گفتند.
حاجیهخانم میگوید: حمید مثل همه بچهها کودکی ، نوجوانی و جوانی داشت اما بسیار خوب بود و تفاوت همه پسرهایی که شهید شدند در آن است که شهادت آنها را انتخاب کرد، زیرا آنها دل به این دنیا نداشتند و نگاهشان متفاوت بود.
وی میافزاید: به یاد دارم هنگامی که منزل ما در چهارراه لشکر بود، در هتلی نزدیک به خانه ما یک خانواده جنگ زده اهل دزفول برای مدتی در آنجا استقرار داشتند که حمید با آنها آشنا شده بود. یک روز به من گفت مامان این خانواده به مشهدالرضا(ع) آمدهاند و میهمان شهرمان هستند و اکنون آواره شدهاند، به دیدن آنها برو و دعوتشان کن . این خانواده را دعوت کردیم و با پدر و مادر و دو دخترشان آشنا شدیم.
• آرزوهای مادرانه
مادر شهید حمید پوررضا بیان کرد: هر وقت حرف ازدواج را پیش میکشیدیم حمید میگفت تا زمانی که جنگ تمام نشود، نمیتوانم ازدواج کنم. پس از شهادت، این خانواده که به شهرشان بازگشته بودند به من گفتند که صحبت ازدواج دخترشان با حمید بوده است و من هم هما را دوست داشتم. تا چندین سال پس از شهادت حمید، او ازدواج نکرد تا خودم یک روز چادر و کفش برایش گرفتم و بردم و گفتم دخترم ازدواج کن و الهی خوشبخت شوی و الهی پسر من هم در بهشت داماد شود.
• آخرین دیدار
پدر شهید حمید پوررضا از آخرین دیدار با پسرش میگوید: آخرین بار که حمید آمد مثل همیشه از دیدنش خوشحال شدیم، اما پس از شهادتش لبنیاتی سر کوچهمان به من گفت حمید که آمده بود به من گفته من این بار شهید میشوم و عکسهای من را اینجا روی شیشه بزنید.
• خبر نزدیک شدن به خداوند
پدر شهید حالا از خبرشهادت پسرش برایم تعریف میکند: من در اتحادیه نجاران بهواسطه شغلم بودم که تعدادی از دوستانم سراغم آمدند و گفتند که حاج آقا خبر دادهاند مادرت حالش خوب نیست و بیمارستان است. تعجب کردم، گفتم با مادرم صبحانه خوردیم، خوب بود. بعد گفتند به بیمارستان برویم، درراه گفتن حمید مجروح شده و بعد مرا به بیمارستان امام رضا(ع) برای شناسایی بردند، سردخانه رفتیم و پیکر پسرم را به من نشان دادند و من باورم نمیشد که حمید بیست و یک ساله من دیگر به دیدارمان نمیآید و آنکه چقدراین غم بزرگ بود. اما زمانی را به یاد آوردم که با رفتنش مخالفت کردم و در جواب من گفت جبهه انسان را به خدا نزدیک میسازد. گفت بابا بگذار خودم راه و سرنوشتی که میدانم درست است را انتخاب کنم و من و مادرش به تصمیم او احترام گذاشتیم. پس شهادت مبارکش باشد.
وی اظهار میدارد: در تمام مدت همکلاسیاش احمد رمضانی همه کارهای مجلس او را انجام داد و هنوز هم به ما سر میزند. او اکنون بازنشسته مخابرات است وهمین که همه از رفتار پسرمان خاطره خوبی دارند به ما آرامش میدهد.
مادر شهید میگوید: میدانم پسرم عاقبتبخیر و جایش خوب است. هر زمان خوابش را میبینم هنوزهمان کودک است که صادقانه و معصوم کنار من است.
• شهدا زندهاند
او میافزاید: چند سال پیش به دلیل عفونت ریه در بیمارستان هشت روز در کما بودم و تمام لحظات حمید را حس میکردم که کنارم بود و از من مراقبت میکرد و به لطف او دوباره به زندگی برگشتم. شهدا زندهاند و من میدانم و خدا را شاکرم.
به همت فرهنگسرای پایداری در سی وهفتمین سالگرد شهید حمید پوررضا به دیدار والدینش میرویم. احمد منصوب، هنرمند چهرهنگار شهدا به ثبت چهره شهید میپردازد و علیرضا دلبریان، راوی دفاع مقدس برای آنکه یادآور خاطره شهدا باشد، نیز حضور دارد.
• وقت عروج
حالا میدانم این سرباز دلیر اسلام عاقبت در منطقه عینخوش بر اثر انفجار گلوله توپ و موجگرفتگی ناشی از آن از ناحیه سر به شدت مجروح میشود و دعوت حق را لبیک گفته و به سوی معبود خود میشتابد.
نظر شما