قدس آنلاین - رقیه توسلی: از خروسخوانش... از ناکجاآبادِ خواب وقتی پرت شدم پشت فرودگاه... بی هوا چشم باز کردم دیدم توی خاک همسایه ام و بالگردِ کمین کرده، ماموریت چکاندن ماشه راکت دارد سمت ماشین برادرم.
از جمعه ی بزرگِ معلق، زیاد دور نشده ام. هنوز همان حوالی ام. از جمعه ای که کیسه یخ گذاشتم روی قلبم و بعد با آن نموره شهیدنشده ام سراغ اینترنت را گرفتم. با انگشتانی که نا نداشتند تایپ کردم: مترادف قوی. و گوگل کف دستم اینها را گذاشت؛ پراستقامت، توانمند، دلیر، قادر، نیرومند.
اما منِ برادر از دست داده کجا، قادر بودن کجا؟ منِ تروریست ندیده کجا، تماشای کاخ سفید وسط بغداد کجا؟ من کجا، انگشترِ عقیقِ بی دست کجا؟ گردن آویز خواهر شهید کجا؟ خواب میان راکت و تیربار و داعشیان امریکایی کجا؟
دلم عجیب کوه می خواست صبح جمعه ای. نه اینکه با نیمه زنده ام بروم پی کوهنوردی. نه... هوای فریاد و پژواک داشتم. که آنجا بایستم و هی داد بزنم جانِ برادر، هی بشنوم جااااان برررررراددر... هی زار بزنم مرد جاویدان، هی بشنوم مرررد جااااویداااان.
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، خواهرِ "قاسم سلیمانی" شده ام. مگرنه اینکه در دینمان آمده خواهران و برادران هم ایم؟ مگرنه اینکه سردار، برادری بلد بود و انسانیت و سربازی را جوری از بَر بود که هشتاد میلیون سرسپرده داشت؟
طفلکی نیمه شهیدنشده ام! چه ها که ندید از جمعه آتش و دود... وقتی سر از کوه و کوهستان درنیاورد و توی فرودگاه "شهید محمدعلاء" از خواب پرید... برادرش را میان شعله ها بدرقه کرد... یکزبان روضه عباس شد و یکزبان دعای فرج... نامیرا شدن آدمیزاد را دید... و آنقدر استقامت کرد تا ابر نشود.
واگویه: بگذار برایت مویه کنم جانِ برادر! که چه جور از کنارت سفر کردم تا دشت نینوا... دویدم سمتِ خیام... میانه دریای روایت های عاشقانه... مرام و نگاه و دستانت را هم جا نگذاشتم... دستانت... وای از آنزمان که دستانت هر گوشه هلهله بپا کردند!
آخرنوشت: ... و در علمداری رازیست!
نظر شما