قدس آنلاین: هر هفته جلسهای داشتیم و شعر میخواندیم. اشعار را نقد میکردیم و در پایان جلسه تجاربم را تعریف میکردم. این هفته اما به احترام خانم «سوسن طاقدیس» عزیز که چند روزی است از میان ما رفته، میخواهم این بخش از صحبتهایم را به احترام ایشان، به این نویسنده و آشناییام با خانم طاقدیس اختصاص دهم؛ چرا که آغاز نویسندگی او بود.
رحماندوست بیان کرد: این ماجرا خیلی خوب است و فکر میکنم تا حدی برای جوانترها آموزنده باشد. اوایل جنگ بود و من همیشه بیم آن را داشتم که ادبیات کودک جنگزده و شعاری شود. از این شهر به آن شهر میرفتم و سعی میکردم که پایههای ادبیات کودک را در میان مردم محکم کنم. به شیراز که برای سخنرانی دعوت شدم، جمعیت انبوهی حضور داشت. همه روبروی بنده نشسته بودند. چادر گلگلی و چادر مشکی، کلاه به سر و بیکلاه همه نشسته بودند و من حرف میزدم، مقدار زیادی هم سوال مکتوب آمد و من قصد داشتم یکی در میان آنها را جواب بدهم و زود جلسه را تمام کنم.
دلیل اینکه میخواستم جلسه را زود تمام کنم، این بود که «مونس» دخترم به شدت گریه میکرد. خیلی بیتاب بود و هیچ کس نمیتوانست کاری برایش انجام دهد. من باید به او میرسیدم. همانطور که میخواستم جلسه را زود تمام کنم، دیدم بانویی نسبتاً درشت با کلاهکج روی سر آرام آرام جلو آمد و گفت: سوالی دارم. گفتم: چرا مکتوب ننوشتی؟ من باید بروم. گفت: سوالم شخصی است و نمیخواهم همه حضار متوجه شوند. گفتم بفرمایید. گفت شما چرا انقدر به نویسندگان شهرستانی بیتوجه بوده و به آنها بها نمیدهید؟
در پاسخ گفتم: منظور شما از شهرستان، شیراز است؟ شیراز که پایگاهی است و از آنجا به ایران نویسنده صادر میشود! گفت: بله همانطور که شما فکر میکنید، پایگاه مهمی است، اما ما نویسندگانش مورد بیمهری قرار میگیریم.
این سخنان از سوی دختری ۲۱ ساله که خود را نویسنده میدانست و معتقد بوده حقش را ما نویسندگان تهرانی خوردهایم، بیان شد! من در دلم گفتم: «کج کلاه خان». سپس به این دختر جوان گفتم: دخترم گریه میکند، تشریف بیاورید قسمت دیگری در خدمتتان هستم. گوشه سالن پیش مونس و مادرش رفتم. باز خانم طاقدیس سراغم آمد. گفت: «اسطوخودوس» به بچه بدهید و چند داروی گیاهی را هم برشمرد و راهنمایی کرد. باز پیش خودم گفتم: هم میخواهد نویسنده باشد هم دارو تجویز میکند!
به او گفتم چه میگویی «کج کلاه خان»! خندید و گفت: من سابقه دارودرمانی ایرانی دارم. بعدها متوجه شدم خوب داروهای ایرانی را میشناسد. آن روز سوسن توانست یک قصه را برایم بخواند. از لطف او دخترم ساکت شد. با آرامش به قصهاش گوش دادم. دیدم قصه خوبی نوشته. گفتم اینجا ناشر یا مجله که شما را کمک کند، ندارید؟ گفت: نه! گفتم: قصهات را من به تهران میبرم تا در «کیهان بچهها» چاپ شود. بعد از آن خودت با کیهان بچهها ارتباط بگیر. قصهاش را به «وحید نیکخواه» سردبیر آن زمان کیهان بچهها دادم. او هم خوشش آمد و قصه را چاپ کرد.
قبل از تماس سوسن با کیهان بچهها، وحید با او تماس گرفته بود و آغاز ارتباط تهران و شیراز در عرصه نویسندگی شکل گرفت. بعد از مدتی به تهران آمد؛ چون قصد داشت نویسنده شود. گفتم: تهران چه میکنی؟ گفت: دیدم از راه دور و مکاتبه کاری صورت نمیگیرد به تهران آمدم. خانواده را رها کرده و اینجا هستم. گفتم: کجا ساکن هستی؟ گفت: هیچ جا! گفتم: تهران کسی را داری؟ گفت: هیچ کس!
آن روز واقعا حس کردم خانم طاقدیس از شیراز مهاجرت کرده؛ آن هم با دست خالی و شاید بدون رضایت پدر و مادرش تا نویسنده شود.
حسم این بود که در شیراز هم موقعیتهای خوبی داشته، اما به تهران آمده بود. در یک ساختمان که ما نامش را «خانه هنر و ادبیات کودک و نوجوان» گذاشته بودیم در طبقه دومش ساکن شد. آن روزها مصادف با ترورهای کور منافقین بود. در جلسه یکی از دوستان گفت: این دختر اینجا تنهاست. اگر کسی در را بشکند و او را ترور کند ما چه کنیم؟ پس از آن تصمیم بر این شد سوسن آنجا نماند. مدتی کوتاه در خانه وحید نیکخواه آزاد و در کنار خانواده او بود و بعد از آن یک اتاق محقر اجاره کرد و ساکن تهران شد و ازدواج کرد. با ناشران مرتبط شد و شد نویسنده کتاب «قدم یازدهم» که در کارش خیلی تبحر داشت.
هر جا از او کمک میخواستیم بدون اینکه کوچکترین خمی به ابرو بیاورد ۱۰ قصه مینوشت تا یکی قبول شود. من چند قصه از او دارم که باید ببینم با این قصههای چاپ نشده چه کنم؟
خانم طاقدیس در ادامه بیمار شد به سراغش رفتم. حال و حوصله صحبت درباره قصههایش را نداشت. حالا من باید ببینم با این قصهها چه باید کرد؟ سوسن طاقدیس زندگی پرفراز و نشیبی داشت کم مینالید، ولی زندگی نادیدنی داشت. اذیت میشد، خیلی بیمار بود و یک انگشتش را بهخاطر قند از دست داده بود. بیماری دیابت و استخواندرد آزارش میداد. بیماری قلبی داشت، اما هر وقت او را میدیدیم، میخندید و غم را از اطرافیانش میزدود. ما هم فراموش میکردیم این همان سوسن است که بیماری و گرفتاری دارد. حیف شد. خیلی زود رفت. جایش خالی است. خیلی کارها داشت قصه نانوشته زیاد داشت؛ قصههایی که باید چاپ میکرد زیاد داشت، قصه خودش، دختری که به تهران مهاجرت کرد تا نویسنده شود. موفق هم شد. خدا رحمتش کند! امیدوارم همانطور که او موفق رفت ما هم موفق بمیریم؛ همانگونه که او را دوستش داشتیم و دلمان را سوزاند ما هم بیحال و هوا از این دنیا نرویم. برایش دعا کنید و فاتحهای بخوانید.
انتهای پیام/
نظر شما