در کوچهای تنگ و باریک، درِ رنگ و رو رفته را که زدیم، کمتر از دقیقهای شنیدیم که صدایی از آن طرف گفت: «کیه؟» و بعد در باز شد.
پیرزنی با صورتی مهربان و پیراهنی بلند و گلگلی روبهرویمان ایستاده بود. برای ایستادن انگار از چارچوب در کمک گرفته و داشت با ما حرف میزد. خوشامد گفت و راه را برایمان باز کرد. خانه عبارت بود از حیاطی بسیار کوچک با درخت انجیری که سایهاش افتاده بود توی حیاط و بعد هم پذیرایی رنگ و رو رفتهای و... .
بسته مواد غذایی را در ورودی پذیرایی گذاشتیم و پیرزن که همچنان دعا میکرد و از حضورمان تشکر میکرد آن را برداشت تا به داخل اتاق ببرد.
درهمین زمان همسر پیرزن هم به حال و احوال آمد. حالش را پرسیدیم و رفت و برگشت با سبدی قرمز که پر بود از دارو و از حال و احوالش گفت: «نفسم در نمیآید. البته الان بهتره. زمستون که میشه خیلی حالم بد میشه اما هوا که گرم میشه بهتر میشم. میتونم نفس بکشم».
لبخند پیرمرد و دعاهای پیرزن حیاط را معطر کرده بود. هم دلم میخواست بمانم و زندگی ساده آنها را بیشتر درک کنم و هم دلم میخواست بیرون بزنم چون دوست نداشتم پیرزن و پیرمرد مهاجر را وامدار خودمان ببینم.
پیش از رفتن، گوشه حیاط، تکه موکتی سبز، ظرفی که آب داشت و یک سینی که توی آن هم گندم ریخته بودند توجهام را جلب کرد.
از پیرزن پرسیدم: «مرغ و خروس نگه میدارین؟»
پیرزن گفت: «نه مادر جان نداریم» پرسیدم: «پس این آب و دانه...؟» پیرزن که حالا متوجه منظورم شده بود جواب داد: «برا گنجشکها گذاشتم مادر جان، گناه دارن».
با خودم فکر کردم شاید اگر من جای پیرمرد و پیرزن مهاجر بودم و درگیر دست و پنجه نرم کردن با بیماری و ناخوشاحوالی، خرج و برج بالای این روزهای زندگی و... همه همتم این بود که گلیم خودم را از آب بکشم بیرون. اما پیرزن در همان وضعیت به فکر گنجشکها بود و این یعنی بزرگی دل یعنی دریا دل بودن. با خود فکر کردم آدمها تا چه اندازه میتوانند خوب باشند، تا چه اندازه میتوانند به فکر دیگران و حتی گنجشکهای کوچک باشند؟
خورشید آمده بود بالای سرمان و من گوشه حیاط خانه پیرزن و پیرمرد را زیباترین جای شهر میدانستم. گوشهای خلوت و امن برای گنجشکها که با مهربانی پیرزن درست شده بود.
نظر شما