حال صدایش خوب نیست، حال لهجه دلبرش... مثل آنوقتها که کشک بادمجان پرگردو و پیازداغش را میچید روی میز و تک تک همکاران را با خطاب «جان» برای خوردنش صدا میکرد... هیچ جوره از آن آدم بشاشِ باحوصله اثری نیست، از آن میترای خندان شیرازی.
دَمغ و بُغ کرده فقط زنگ میزند و شماره روانشناسی را میخواهد که به خانم مدیر معرفی کرده بودم و تأکید دارد همان که بابت معرفیاش بعدها یک سبد میخک نصیبات شد.
تا به خودم بجنبم و ببینم اوضاع از چه قرار است، صدای فین فیناش میپیچد توی گوشی. شنیدن این صدا به بعیدی باریدن برف در اردیبهشت میماند.
دستپاچه میگویم: تا نفهمم چرا، نمیشود! درد دل کن ببینم توی این قرنطینه چی کار کردی با آن آدم مهربانِ باحالی که میشناختم... منتظرم.
از خداخواسته میرود سر اصل مطلب. پای یک تیرانداز را میکشد وسط که تخصصاش شلیک است. از خانومی در اقوام نزدیک میگوید که خدا نصیب گرگ بیابان نکند. کسی که تهِ نیش زبان است و غریب و آشنا هم سرش نمیشود و همیشه خدا تفنگش آماده قتلعام است.
آخر کار هم مینالد از خودش که چرا مثل «زیبااختر» برای زبانش، تفنگِ روزِ مبادا نخریده؟
دلم برای مثالهایی که تندتند میزند، میسوزد... برای اشکهایی که ریخته... برای آدمِ درخشانی که دارد عذاب میکشد... برای روانهای بیماری که توی شهر رها شدهاند و عین کووید۱۹ خطرناک و کشندهاند... و برای «زیبااختر» که به جای این دخترشیرازی باید برود پیش روانشناس اما خودش را زده به آن راه.
بعد از سکوت نیم ساعته، پیشنهادم را برایش میگذارم روی میز و او با گویش قشنگش میگوید:ها... موافقُم... این ظلمش نیست والله، خون ما رِ بس که این زنو کرده تو شیشه ائو!
یک: بعد از کلی جستوجو اول کارت ویزیت خانوم دکتر را پیدا میکنم و بعد هم میروم سروقت کتابخانه جانم. کتاب راهنمای مربوط به خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت را از قفسه چهارم درمیآورم و نگاهی میاندازم به جلد سرخ و سیاهاش. نمیتوانم از «خاویر کرمنت» متشکر نباشم که وقت گرانبهایش را بابت نوشتن کتاب «بیشعوری» صرف کرده.
دو: کتاب و کارت را میگذارم روی هم و با طناب کنفی کادوپیچ میکنم و منتظرم دخترشیرازی بیاید برای بردنش.
سه: انشاءالله که این تلنگر به آن خانمِ تیرانداز افاقه کند. انشاءالله که هیچ کداممان به ویروس وخیم «زیبااختری» مبتلا نشویم.
/////
نظر شما