دیگر مطمئن شدم شادی، رفیق فابریک غم است! مثل دو جنس مخالف که علاقهمندند با هم معاشرت کنند و شانه به شانه، همه جا حاضر شوند.
در حال اسپری میز غذاخوریام که یاد جُک بیمزه «آبان» میافتم و میخندم که شادی دست غم را میچسبد و بیمعطلی میکشاند وسط ذهنم. هنوز لبهایم جمع نشده که عکسهای «رومینا» قطار میشوند توی سرم.
توی بالکن دارم به گلدانها رسیدگی میکنم و احوالشان را میپرسم که جنابِ غم، پچ پچانه میپرسد: جنگلهای بلوط زاگرس دارد میسوزد. اخبار سنجابهای جزغاله شده کهگیلویه و بویراحمد را دارید؟
گلها را فراموش میکنم و زیرلبی میگویم: بیچاره هکتارها اکسیژن! آخ از پرندهها و درختزیها و چهارپایان طفلکی!
روبهروی کتابخانه، چشمم به جمال سفرنامههای خوشمزه ضابطیان که روشن میشود و «مارک و پلو» را که برمیدارم، شادی و غم، نفس نفس زنان خودشان را میرسانند تا آمار استانهای قرمز کرونا را بدهند.
دوشاخه جاروبرقی را میزنم به برق تا کمی خانه را پاکیزه کنم که شادی از غم میپرسد: کپرنشینهای کرمانشاه از جارودستی استفاده میکنند بندگان خدا؟ البته اگر بلدوزر شهرداریچیها، اجل معلق نشوند روی سرشان.
تلخی پشت تلخی. روز زمخت و عجیبی برایم رقم میخورد و کاشف میشوم شادی، بیشتر عاشقِ غم است... چون اصولاً سالهاست دارم وسط حال خوش، دپرس میشوم... اما برعکسش، به تعداد انگشتان دست هم پیش نمیآید و نیامده.
دوست دارم برای این دو رفیق دلداده، قدمی بردارم. اما قصه رومینا و جنگل زاگرس و کرونا و آسیه پناهی، عزم و عقل همگانی میخواهد. فکر میکنم برای داشتن شادی، باید غم را جدی بگیریم. نگذاریم کاسه صبرش لبریز شود. از خانهمان بیرونش نکنیم. پای حرفهایش بنشینیم. اجازه بدهیم از خودش بگوید تا اشکال کار دستمان بیاید. گریستن و ناله انگار بیفایده است. برای رسیدن به سرزمین شادی گویا گریزی نیست و باید تکتکمان از پل چوبی معلق زهوار دررفته اندوه رد شویم!
لطیفه نوشت: مدادسیاه نوکش شکسته بود. رفت دکتر، نوکش را گچ گرفت... وقت گفتن این لطیفه، «آبان» ریسه رفت پشت تلفن. چه شاد و روشن است جهان طفل چهار ساله! نمیدانم شاید باید «آبان» باشیم.
نظر شما