قدس آنلاین: مرگ، آن هم ناگهانی، یکی ازویژگیهایش این است که یادمان میآورد باید از «مرحوم» تجلیل میکردیم... باید او را بیشتر میدیدیم! مثل حالا که پشت بندِ خبر درگذشت «سیروس گرجستانی» خبر میرسد که قرار بود در فلان پروژه، سر فرصت، وقتش که شد از تلاشها و بازیهای خیرهکننده گرجستانی تقدیر شود. مثل همین مطلب که قرار است در هزار کلمه، به پنجاه و چند سال بازیگری و هنرمندی سیروس گرجستانی ادای دین کند!
پشت درهای تیم ملی
همین سه سال پیش خبرنگاری از او پرسید: آیا حرفه و کار دیگری دارید... به جز بازیگری چه کار میکنید؟ و سیروس گرجستانی با همان لحن شوخی و جدی گفته بود: «هیچی... دیپلم گرفتم رفتم اداره تئاتر... هیچی بلد نیستم».
واقعیت زندگی و بازیگریاش اما چیزی میان همین شوخی و جدی بود. سیروس گرجستانی پیش از بازیگری مدتها، خیلی حرفهای در تیم شاهین فوتبال بازی کرده بود و به قول خودش یکی دو سالی کوبیده و کوبیده بود که خودش را برساند به تیم ملی. دو تا از همتیمیهایش، پریده و به تیم ملی رسیده بودند؛ سیروس اما به تیم ملی نرسیده، راهش را کج کرده و از دنیای تئاتر سردرآورده بود: «... رفقای من مثل همایون بهزادی و حمید شیرزادگان رفتند تیم ملی و من خیلی ناراحت بودم چرا نرفتم... دیپلم که گرفتم حساب کردم باید کار کنم. ما زیاد دارا نبودیم. پدرم ندار بود. باید از پس مخارج زندگی برمیآمدم. آن موقع باشگاهها پول نمیدادند. مجبور شدم در آن دورانی که میکوبیدم بروم تیم ملی برم، پی کار باشم تا پول دربیاورم. این شد که ورزش را کنار گذاشتم... رفتم اداره تئاتر و استخدام شدم». البته همه ماجرا فقط این نیست. گرجستانی پیش از اینها مدتی انباردار کارخانه «آزمایش» بود و از همان جا هم راهش را کج میکند و میرود سمت تئاتر.
بچه رشت
سایتها نوشتهاند: «علی اکبر محمودزاده گرجستانی، با نام هنری سیروس گرجستانی، زاده ۲۵ اسفند ۱۳۲۳ در بندر انزلی...» با این همه خودش در آغاز مستند «رخ» میگوید: من بچه رشتام...رشت متمدن. سال اول دبستان را که تمام میکند، خانوادهاش به تهران میآیند. پدر، دستفروش است و هر ماه و فصل چیزی میفروشد و جایی کار میکند. خانواده ساکن «ناصر خسرو» و کوچه «مروی» میشوند و سیروس(علی اکبر) خیلی زود تصمیم میگیرد هرجور هست تهرانی شود! کمترین خوبی این تهرانی شدن این است که هر روز، سرکلاس، همکلاسیها نمیزنند پشت گردنش و با گفتن: «اووووه... پدرسوخته» سر به سر او و لهجه گیلکیاش نمیگذارند! زندگی کودکی و نوجوانیاش، بدون اینکه گرجستانی و خانوادهاش نسبتی حرفهای با عالم هنر و تئاتر داشته باشند، به قلب تئاتر و نمایش تهران گره میخورد: «در آن زمان ویترین مغازههای لالهزار بسیار دیدنی بود، بنابراین همیشه به پدر اصرار میکردم فرصت بیشتری برای دیدن مغازهها به من بدهد. یادم میآید یک کلاهفروشی بود که کلاههای خیلی شیکی داشت، برای مثال کلاهفروشی «محمدزاده» را کاملاً به یاد دارم، داخل مغازه یک پیرمرد خوشپوشی بود، پشت میز مینشست که مرا مجذوب خود میکرد...».
سیاهی لشکر
برادر مرحوم «هادی اسلامی» مهندس شرکت آزمایش است و واسطه آشنایی گرجستانی و برادرش میشود. از همان اتاقک انبارداری کارخانه آزمایش، شعرخوانیها و کتاب خواندنهایشان، هادی اسلامی و سیروس گرجستانی، کم کم به دنیای نمایش و تئاتر کشیده میشوند. یعنی یکی دو سال بعد که این دو نفر یکدیگر را اتفاقی میبینند، هادی اسلامی برای سیروسِ دلزده از فوتبال و تقریباً بیکار، از اداره تئاتر وزارت فرهنگ میگوید و از گروه تئاترشان. پای سیروس به سالن تئاتر و گروه هادی اسلامی باز میشود تا آنجا با افرادی مانند خسرو شکیبایی و... آشنا و کم کم همکار شود. تجربه نخستین بازیگریاش با همه تمرین و تلاشی که کرده همرمان میشود با بازدید مالک گروه تئاتر «عباس جوانمرد» و بازرسهای اداره تئاتر و گرجستانی که نقش راوی اول نمایش را دارد، چون احساس کرده مونولوگهایش را خیلی خوب و روان گفته، هوس میکند چشم در چشم یکی از بازرسان و میهمانان (دست بر قضا زل میزند به عباس جوانمرد که همه کاره گروه تئاتر بود) چند خط آخر را بگوید... نتیجهاش اینکه هادی اسلامی به اصرار بازرسان، مجبور میشود نقش راوی را از او بگیرد و سیاهی لشکرش کند!
مدرک درجه ۲
سیروس ۵۰ یا ۶۰ سال پیش دقیقاً مانند گرجستانی سالهای اخیر، بی حاشیه، بیادعا و البته امیدوار و پرتلاش است؛ چون با این واقعه نه قهر میکند، نه رفاقتش را با دوستش به هم میزند و نه سروصدا راه میاندازد. به تواناییهایش ایمان دارد، حس کرده تئاتر را دوست دارد و همچنین باور دارد که باید بخواند، تلاش کند و بیشتر یاد بگیرد. نتیجهاش هم میشود مدرک درجه ۲ هنری از وزارت فرهنگ و هنر آن زمان و بعد هم بازیگر حرفهای شدن. همان قدر که در پرونده کاری و سوابق او از جایزه و عنوانی خبری نیست، حاشیه و ادعا و جنجالی هم البته در آن پیدا نمیشود. به جای همه اینها شما با پروندهای پربار و ایفای نقشهای خوب و به یاد ماندنی در بیشتر از ۷۰ سریال و کار تلویزیونی، ۵۰ فیلم سینمایی و نزدیک به ۳۰ تئاتر معروف روبهرو هستید.
زندگی پیش چشم دوربین
مخاطبان عام، گرجستانی را بیشتر با شخصیتهای سریالهای طنز سالهای اخیر میشناسند. شخصیتهایی مثل «هاشم» در سریال متهم گریخت. شخصیتی که بعدها به خواست تهیهکنندگان و کارگردانها، در سریالهایی مشابه تکرار شد و البته گرجستانی هر بار تلاش کرد در آنها همانقدر خوب و دوست داشتنی ظاهر شود و مخاطبانش را خوب بخنداند. با این همه، آنهایی که در تماشای فیلم و سریالها نگاهی تخصصیتر دارند بازیهای خوب او در سریالهای امام علی(ع) در نقش «ابوقطام»، ولایت عشق، کیف انگلیسی، کوچک جنگلی و فیلمهای نهنگ عنبر، مسافر ری، آدم برفی و... فراموش نمیکنند. گرجستانی درباره تکرار شدنش در سریالهای طنز، به خبرنگاری گفته بود: «بگذارید در ابتدا موضوعی را مشخص کنم: من کمدین نیستم. به هیچ عنوان... اصلاً نمیتوانم باشم... من این آدمها را در سطح جامعه دیده بودم. امثال عزیزآقا، اشترخانی و حتی هاشم اگزوز را! گاه، ساعتها در خیابان راه میروم و زندگی و شخصیت و تیپ اجتماعی این آدمها را میبینم و آنها را حلاجی میکنم... همیشه دوست داشتهام و دارم که این شخصیتها را بازی کنم. دلیل اصلی به همین خاطر بود و بعد، موضوع مخاطب به وجود آمد. من نمیدانستم این کار قرار است از طرف مردم پذیرفته شود... من بازیگر کمدی موقعیت هستم... شخصیت هاشم در واقع کمیک نیست، بلکه او درگیر موقعیتهایی می شود که به نوعی کمدی هستند... در واقع من با بازی در این نقش، دارم زندگیام را میکنم! دلیل راحت بودن من جلو دوربین، همان کشف استعداد و خلاقیتم است که گفتم. یعنی دوربین را حس نمیکنم. من برای دوربین بازی نمیکنم، بلکه برای خودم زندگی میکنم. یعنی بازی میکنم و غرق زندگی شخصیتهای داستان هستم... چون میشناسمشان، هم خودشان را و هم موقعیتهایشان را. این را هم بگویم که دلیل دیگری نیز وجود دارد... خصوصیت من این است که به اعمال فیزیکی انسانها بیشتر توجه میکنم تا به گفتوگوهایشان. در واقع به سرنوشت آنها بیشتر علاقهمندم، سرنوشتی که نتیجه کردارشان است نه گفتارشان... البته من توانایی کار در نقشهای جدی را نیز دارم، اما در آنها کمتر به کار گرفته شدهام».
نظر شما