سرور هادیان/
حاجیهخانم جواب تلفنم را که میدهد، میگوید: الان در آیسییو هستم و برای عمل قلب باز آماده شدهام اما تلفن شما حالم را بهتر کرد و خوشحالم که هنوز کسانی به یاد پسرم هستند.
حاجیه خانم «لیلا علیزاده» این مادر ۷۵ ساله که این روزها درگیر آنژیو قلبش است گفتوگو با من را به گرمی پذیرا میشود. او میگوید: خیر ببینی، میدانستم امروز سالروز شهادت حسین است و از خود پسرم خواستهام شفاعتم را بکند.
او بلافاصله میگوید: غلامحسین فرزند ارشد و تنها پسر من بود و انس خاصی با او داشتم. آن زمان بقیه بچهها دختر بودند و خداوند پس از شهادت غلامحسین، محمدحسین را به ما داد.
حاجیه خانم از گذشتههای دور برایم تعریف میکند، از آن زمان که حسین در یکی از روستاهای اطراف فریمان متولد شد و دو ساله بود که در مشهد مجاور امام رضا(ع) شدند.
او میگوید: همسرم ۲۵ سال خادم مسجد امام حسین(ع) اول مهرآباد بود و دو سال پیش به رحمت خدا رفت.
وی خاطرنشان میسازد: حسین بسیار مؤدب، اهل ایمان و بااخلاق بود و هر کمکی که از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. به یاد دارم آن زمان برای تهیه کپسول گاز باید ساعتها در صف منتظر میماندیم. بارها حسین برای پیرزن و پیرمردهای همسایهمان در صف میماند و کپسول گاز را تا خانههایشان حمل میکرد.
• عشق به ولایت
حاجیه خانم تصریح میکند: پنج ماهی بود که دخترعمویش را برایش عقد کرده بودیم. وقتی گفتم مادر تو زنت در عقد است، بگذار همسرت را به خانهات ببری و بعد به جبهه برو، گفت الان باید بروم.
محصل بود اما بسیار قد بلند و رشید بود و سنش بیشتر دیده میشد، وقتی گفت از طرف بسیج به جبهه میخواهد اعزام شود، من و پدرش نگران شدیم. حتی پدرش گفت تو تنها پسر من هستی و او گفت بابا خیلیها تکفرزند هستند و به جبهه رفتند و اگر هر کدام ما بخواهیم بنا به همین دلایل نرویم، چه کسی از وطن و ناموسمان دفاع کند.
این مادر صبور تأکید میکند: حسین ۱۵ روز آموزشی رفت و بعد هم به جبهه اعزام شد.
• حضور در گردان امام جعفر صادق(ع)
مادر برایم از لحظه آخرین دیدارش تعریف میکند: پیکر حسین را که آوردند، بدنش سالم بود اما صورتش آسیبدیده بوده و از روی لباسهایش او را شناختم.
این مادر صبور توضیح میدهد: هنوز هم خواب پسرم را میبینم، سالها پیش از شهادت حسین، خواب دیدم امام خمینی(ره) با دو سید به منزل ما آمدند و پرسیدند چند تا فرزند داری؟ آن زمان یک پسر و سه دختر داشتیم و از زیر عبایشان، یک سینی که روی آن قرآن نوشته شده بود به من دادند و گفتند این را برای پسرت نگه دار.
• نماز سر وقت
نمیخواهم بیشتر از این با یادآوری خاطرات، مادری که قرار است به اتاق عمل برود را آزرده کنم و قرار میشود گفتوگو را با خواهر شهید خانم خدیجه حدادی ادامه دهم که در کنار مادر برای انجام کارهای عمل در بیمارستان حضور دارد.
او میگوید: ۱۰ ساله بودم که حسین شهید شد اما کاملاً به خاطر دارم که او چقدر مهربان، بااخلاق و مؤمن بود.
این خواهر شهید میافزاید: خانهای که مادرم در آن ساکن است توسط پدرم و حسین کارهای بناییاش انجام شد اگرچه حسین سنی نداشت اما مثل یک مرد همیشه برای خانواده، اقوام، دوست و همسایهها احساس مسئولیت میکرد.
وی خاطرنشان میسازد: به خاطر دارم حسین به محض آنکه از مدرسه به خانه میرسید لب حوض کیف و کتاب مدرسه را میگذاشت و آستینهایش را بالا میزد و وضو میگرفت و بعد وارد خانه میشد و پیش از انجام هر کاری در ابتدا نمازش را میخواند.
وی تأکید میکند: حسین از بچه هئیتیهای محل بود و ارادت خاصی به مسجد و نماز و روزه و مجالس عزاداری داشت. حتی هنگام گذران دوره آموزشی که همزمان با ماه مبارک بود او در همان زمان هم روزههایش را کامل گرفت.
• نامههایی پس از شهادت
خواهر شهید غلامحسین حدادی با بیان آنکه برادرش پس از پایان دوره آموزشی به جبهه اعزام و بلافاصله طی مدت کوتاهی در عملیات والفجر۳ شرکت میکند، میگوید: یک ماه از اعزام حسین به جبهه میگذشت و صبح اولین باری که نامهاش رسید، عصر همان روز خبر شهادتش را به ما اطلاع دادند. نامههای بعدی برادرم در روز سوم و هفتم او به دستمان رسید. او عشق به ولایت و رهبری را اولویت همه خواستههایش قرار داده بود و با آگاهی کامل راهش را انتخاب کرد.
او برایم تعریف میکند: یک بار حسین را در خواب دیدم که پیشانیاش با پیشانیبندی بسته بود، گره آن را که باز کردم، خون میریخت و حسین گفت مامان باید این پیشانیبند یازهرا را روی پیشانیام بسته باشد.
او درباره شهادت برادرش میگوید: حسین متولد تیر ۱۳۴۶ بود که در ۹ مرداد۶۲ در عملیات والفجر۳ از ناحیه صورت آسیب دید و به شهادت نائل آمد. او در گلزار شهدا بهشت رضا برای همیشه آرام گرفت.
نظر شما