عباسعلی سپاهییونسی/
چند روز پیش دوستی در تماس تلفنی برایم از وضعیت بد خانوادهای گفت که نیاز به کمک دارند. یک هفته گذشت، اما فرصتی نشد تا به خانواده سر بزنم. دوباره پدر خانواده تماس گرفت و تأکید کرد وضع مالی آنها خراب است، کاری ندارد و به تازگی کنتور آب آنها هم به سرقت رفته است.
فردا صبح خودم را به شهرک شهید رجایی یا همان ساختمان رساندم. خانه ته یکی از کوچههای تنگ ساختمان بود. در زدم و با راهنمایی مرد وارد خانه شدم. چیزی که در نگاه اول توجهام را جلب کرد وضعیت و ظاهر خانه بود. خانهای کمتر از ۶۰ مترشامل دو اتاق و حیاطی کوچک. نشستیم و مرد برایم از زندگیاش گفت. از اینکه با پسرش که مشکل اعصاب و روان دارد در این خانه زندگی میکند. وقتی از او پرسیدم چه کاری انجام میدهد، گفت: «من همیشه بنایی کردهام. البته استادکار نیستم». پس از نیم ساعت صحبت با مرد، از او پرسیدم چه کاری میتوانیم برایش انجام بدهم و او گفت: «در حال حاضر نیاز به این دارم که جایی پیدا کنم، چون صاحبخانه اینجا را برای فروش گذاشته است. کاری ندارم چون مجبور هستم اگر سرکار هم میروم، همین نزدیک باشد که بتوانم از حال فرزندم باخبر باشم. نمیتوانم او را تنها بگذارم و دو روز قبل هم کنتور آبمان به سرقت رفته است. میترسم اگر دوباره خانهام را خالی بگذارم دزد بیاید و همین چند وسیله دیگر را هم به سرقت ببرد». به مرد گفتم: «در حال حاضر تنها کمکی که میتوانیم بکنیم، پرداخت هزینه خرید کنتور است که از بیآبی خلاص بشوی». در لحظاتی که با مرد حرف میزدم، بیش از هرچیز ذهنم درگیر این شده بود که برای مرد و پسرش چه کار دیگری میتوانیم انجام بدهیم تا زندگیاش را تأمین کند. وقتی در این باره از او سؤال کردم گفت: «من تنها کاری که میتوانم انجام بدهم بنایی است و کار دیگری بلد نیستم!» در همان حالی که با مرد حرف میزدم چشمم به وسایلی افتاد که از نگاه من بیشتر حالت ضایعات داشت تا وسایل مورد نیاز یک زندگی. این وسایل هم در آشپزخانه مرد و هم در حیاط پخش و پلا شده بودند.
خرید و فروش ضایعات
دوباره همانطور که با مرد حرف میزدم به وضعیت او فکر کردم و آن وقت بود که از ذهنم گذشت که او میتواند از راه خرید و فروش ضایعات روزگار بگذراند بهخصوص که جایی هم برای این کار دارد. این پیشنهاد را به او دادم اما او گفت: «خرید و فروش ضایعات سرمایه میخواهد که من هیچ چیز ندارم». به مرد گفتم: «شروع و حرکت از شما، پرداخت مبلغی برای شروع کردن کار هم از ما».
۱۰ دقیقه بعد داشتم خانه مرد را ترک میکردم. قرار شد مرد پیش از هر چیز پیگیر نصب کنتور بشود و بعد هم با کمکهایی که ما به او میکنیم دنبال خرید ضایعات برود. در راه آمدن به روزنامه با خودم فکر کردم آدمی که از لحاظ بدنی قوتی دارد چرا باید دستش را پیش دیگران دراز کند؟ در همین فکرها بودم که مردی را دیدم با کیسه بزرگ بر دوش. کنار خیابان ایستاده بود تا نفسی تازه کند. فرصتی شد تا چند دقیقه با او حرف بزنم. کار مرد جمع کردن ضایعات بود. از او درباره جمع کردن ضایعات پرسیدم. او گفت هر کیلو از این ضایعات را به مبلغ یکهزار و ۵۰۰ تومان میفروشد و خریدار میتواند آنها را به مبلغ ۲هزار تومان به خریدار بعدی بفروشد. فرصتی شد تا برایش از وضعیت مردی که نیم ساعت قبل به خانهاش رفته بودم، بگویم.
حاضرم کمک کنم
وقتی وضعیت مرد را گفتم، مرد گفت: «من حاضرم ضایعاتی که هر روز جمع میکنم را به این مرد بفروشم، چون شما دنبال کمک کردن به او هستید». پس از صحبتهای مرد گوشیام را درآوردم و شماره مرد نیازمند را گرفتم. با خوشحالی گفتم کسی را پیدا کردم که میتواند به او ضایعات بفروشد. مردم در جوابم گفت: «عصر با شما تماس میگیرم». دوباره تأکید کردم: «اگر دوست داری کار بکنی بسمالله». بعد از ظهر آن روز منتظر تماسی بودم که از طرف مرد نیازمند باید با من گرفته میشد، اما آن تماس اتفاق نیفتاد. فردا هم منتظر تماس ماندم، اما باز هم تماسی نگرفت.
حالا که دارم این مطلب را مینویسم چهار روز از آن ماجرا گذشته است و مرد نیازمند دیگر با من تماس نگرفته است. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم بعضی از آدمها نمیخواهند خودشان را اذیت کنند. ترجیح آنها این است که دستی جلو دیگران دراز کنند و به این شکل روزگار بگذرانند وگرنه پیشنهادی که من به مرد نیازمند داده بودم به نظرم هم عملی و هم نیاز به فقط کمی همت داشت. در این چهار روز چند بار با خودم فکر کردم بعضی از آدمها خودشان برای خودشان روزگار بدی را رقم میزنند. روزگاری آنقدر بد که حتی وقتی کسی به کمک آنها میرود هم از آن موقعیت و فرصت استفاده نمیکنند و ترجیح میدهند همان روش گذشته را با همان مقدار بدبختی ادامه بدهند.
نظر شما