رقیه توسلی: بقول "فاضل ترکمن"، بیل و کلنگ و لباس خاکی نداریم، بشدت اما کارگریم. از آن دست کارگرها که تا دلتان بخواهد، لبخندشان ماسیده. شاید دور میدان نایستاده ایم ببرندمان فله گی، اما توی میدانچه ی ده ها مجله و روزنامه سالها یک لنگ پا ایستادیم که یکی تحویل مان بگیرد و بگوید خرتان به چند؟ آنقدر شب، وصله-پینه کردیم به روز که از شمارش خارج است. از آن شبها که خطی را زودتر برسانیم به خطوط بعدی تا بند ناف یادداشت و گزارش و مقاله ای را ببریم. آنقدر قِران قِران درآوردیم و خروار خرج مصاحبه و خبر کردیم که نپرس. اصلا بگذارید منت پول اینترنت و ایاب و ذهاب و تلفن را نگذارم سر کسی. و از متولی بگویم، از حرفه ای که قدمتش، کم نیست اما خیرش چرا... اگر می پرسید چرا؟ توضیح این قصه را از من نپرسید لطفا. از ماهانه ای که ریخته می شود به حساب یک مسول و کارگر در جراید جویا شوید. قسم به جیب خالی نویسنده، که همه در یک بُعد زمانی و جامعه آماری قیمت ها بسر می بریم. در همین زمانه پراید صدمیلیونی و گیلاس ۴۰ هزارتومانی. بخدا هر چه زور می زنیم صورت رسانه دیگر با سیلی هم سرخ نمی شود. اگر امکانش هست شما راهنمایی بفرمایید تا کی از کنار فیش های قبوض، دزدکی جیم شویم، از کنار صاحبخانه، بانک؟ چرا کسی نمی آید شیرفهم مان کند کارگران فرهنگی کشور، هشت شان تا کی باید گرو یازده باشد؟ کاغذی و مجازی ندارد. قلم که بزنی، کارگر بحساب می آیی. دانش خوب و مدرک دانشگاهی هم بدرد دم کوزه می خورد.
بیمه و پس انداز و رفاه نسبی هم که شکل رویاهای شیرین است. همان ها که در لوکیشنی تخیلی در عالم خواب اتفاق می افتد. در خانه ویلایی کنار دریا که خدم و حشم، دَمِ دست مان دولا و راست می شوند و ما توی آلاچیق کتاب روزنامه نگاری پیشرفته را ورق می زنیم و شربت آناناس می نوشیم و یادداشت مان را تمام می کنیم.
یکطورهایی دوست ندارم برگه شانزدهم مرداد را ورق بزنم... سوالهای بی جواب را دوست ندارم... نامه نویسی به مسوولی که هرگز نمی خواند و دردهایمان، دردش نیست... اصلا آنقدر به دل، وعده و وعید داده ام که حنایم پیش اش، بیرنگ است... باور نمی کند اگر بگویم همه چیز درست می شود تو فقط یک کم دیگر طاقت بیاور... مجبور که باشم کاغذ را جفت برمی دارم و می پرم روی هجدهمین روز از ماه داغ زن تابستان.
برگه ۱۶ را به چپ و راست، تکان می دهم. انگار که بخواهد پادرمیانی رفیقش را بکند هی صدایم می زند. گوشِ منِ کارگر اما که از حرف، پُر است، بی محلی می کنم. پشت چشم هم نازک می کنم. سگرمه ها را هم می اندازم در هم. اما ۱۶ مرداد، هزار ماشاالله خوب سمج است و دوباره صدایم می کند. جالب هم صدایم می زند؛ خانوم روزنامه چی! خانوم خبرچین! خانوم میرزا بنویس! شما بزرگ تری، ببخش...
نظر شما