قدس آنلاین: پستخانه هم پستخانههای قدیم. غلغله است. به زور از دستگاه شماره میگیرم. آمدهام مرسولهای بفرستم آن سر نقشه. بفرستم شیراز.
کرونا انگار کار این اداره را ۱۰ برابر کرده. جای سوزن انداختن نیست. تا نوبتم ۳۱ نفر مانده. نگاهم لابهلای جمعیت میچرخد و میافتد به خانومی ماسک روی دهان که همسرش انگار پستچی است.
ترجیحام این است بیرون منتظر شوم تا شمارهام را صدا بزنند. خانواده نامهرسان هم از ساختمان میآیند توی هوای آزاد.
دیدن این زوج را فارغ از اشتباه ماسکی که دارند، دوست دارم و به فال نیک میگیرم. بهگمانم خیلیها حس نوستالژیکشان با دیدن این شغل زنده میشود.
به ظاهر هرچند دارم آنها را سیر میکنم، اما درواقع رفتهام دوردستها. مگر میشود پای بسته و پست و پستخانه وسط باشد، یاد «علی» نپیچد توی سرم. برادری که به خودش میگفت «پَت پستچی» و تمام روزهای کودکی با کیف و دوچرخه و کلاهی، توی کلهمان کرده بود داریم در دهکده «گرین دیل» زندگی میکنیم.
دارم تماشایشان میکنم. خانوم و آقای پستچی قدمزنان میروند تا موتورِ خورجیندار و بستهها و پاکتها را میچپانند توی دل باردان و دور میشوند. من هم دور میشوم و نمیمانم. میروم به سالهایی که خواهر پت بودم. پت کلیفتون نامه بر.
به آن وقتها که نامه، اولویت بود توی زندگیمان. هر روز پستچی برایمان نامه واقعی میآورد.
چطور؟ این طور که آقاجانِ مهربان وقت و ارزش قائل میشد برای همهمان یکی دو خطی مینوشت میگذاشت توی پاکت نامه. چسب میزد. پشتش اسممان را با خوش خط میآورد و توی صندوق پست اسباب بازی که برای علی خریده بود، میانداخت تا او واقعاً پت باشد. پستچی باشد و ما هم هر روز عشق او را داشته باشیم.
آخ آقاجان... آخ علی، پتِ پستچیِ خواهر... آخ کودکی شیرین، کجایید!؟
پی نوشت: به بسته توی دستم خیره میشوم. هنوز نوبتم نشده. میدانم رفیق شیرازی از هدیه تولدش شاد و غافلگیر میشود. سالهاست که میدانم شیراز دور است. گرین دیل دور است. گذشته دور است. تورنتو دور است. اما بهگمانم هیچ کجا دورتر از آرامگاه نیست. باید بروم دو خطی با آقاجان گپ بزنم. عجیب دلتنگ نامهنویس شدهام.
نظر شما