تحولات لبنان و فلسطین

 فقط خدا می‌داند انتظار آن‌هم برای مادران شهدا، اسرا و مفقودان چه سخت و طاقت‌فرساست. اینجاست که باید زینب‌وار صبوری پیشه کرد و در عین بی‌قراریِ هجران، با متانتی تمام، پیام فرزندان شهید را تکرار کرد.

از تبار زینب(س)

قدس آنلاین: در یازدهمین روز از ماه محرم؛ «روز تجلیل از اسرا و مفقودان» پای صحبت‌های مادر شهیدان نجار می‌نشینیم تا گوشه‌ای از حکایت عشق و چشم به‌راهی خود را برایمان ترسیم کند.

مرگ بهتر از این زندگی ننگین

«سید طاهره بیگم حسینی» مادر شهیدان سید فضل الله و سید نجیب‌الله، ۸۵ ساله است. در عنفوان جوانی با سید سمیع‌الله نجار از روستای ولاغوز از توابع شهرستان کردکوی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پنج فرزند بود که دو تن از آن‌ها را هدیه به اسلام، انقلاب و میهن کرد.

مادر شهیدان نجار در کنار صبر از دست دادن فرزند، ۱۳ سال طعم انتظار را در کنار دیگر مادران مفقودالاثر چشیده است.

می‌گوید: پسر ارشدم سید فضل‌الله در شرکت پنبه شهرستان کردکوی کار می‌کرد که صدام به ایران حمله کرد. بنابراین کارش را در شرکت رها کرد و با اجازه از پدرش عازم جبهه شد. از آن پس ۶ ماه در منطقه جنگی بود و یک ماه مرخصی می‌آمد تا اینکه سرانجام شهید شد. اما سید نجیب‌الله، پسر دیگرم ابتدا به عنوان سرباز وظیفه به جبهه اعزام شد. او وقتی دو سال خدمتش در ارتش تمام شد با برادرزاده‌ام ازدواج کرد و چهار ماه پس از عروسی‌اش دوباره در لباس بسیجی به جبهه رفت که دهم اردیبهشت سال ۶۵ در جریان پاتک دشمن در محور عملیاتی فاو بر اثر اصابت گلوله به‌دستش مجروح می‌شود، اما هنگام انتقال به بیمارستان صحرایی خودرو آن‌ها مورد هدف خمپاره دشمن قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. در واقع هر دو پسرانم همزمان و در یک محور عملیاتی شهید می‌شوند؛ اما پیکر پسر بزرگم سید فضل‌الله در خاک عراقی‌ها ماند و اثری از آن نبود تا اینکه ۱۳ سال بعد پیکرش از سوی تیم تفحص شهدا شناسایی و تحویل ما شد.

وقتی از خانم حسینی می‌پرسیم چرا وقتی یکی از فرزندانتان در جبهه بود اجازه حضور دومین پسرتان را در جبهه دادید، می‌گوید: سید نجیب‌الله اصرار می‌کرد. ۱۵-۱۰ روز از فروردین ۶۵ گذشته بود که پس از اقامه نماز مغرب و عشا در مسجد جامع روستا مستقیم پیش من آمد و از تصمیمش برای حضور دوباره در جبهه گفت. می‌گفت غیرتش اجازه نمی‌دهد در این شرایط که اجنبی به کشور حمله کرده و به جان و مال و ناموس هموطنان تجاوز می‌کند، کناری بنشیند و صرفاً نظاره‌گر باشد، چون مرگ بهتر از این جور زندگی ننگین است. به او گفتم: اگر می‌خواستی باز به جبهه بروی چرا ازدواج کردی؟ در جوابم گفت: برادرم فضل‌الله هم زن و بچه دارد، اما از ۱۲ ماه سال، ۱۰ ماه آن را در جبهه است. به هرحال وقتی دیدم نمی‌توانم مانع رفتنش شوم موضوع را به همسرش گفتم. او هم در جوابم لبخندی زد و گفت در این موضوع خاص نمی‌تواند با شوهرش مخالفت کند؛ برود در پناه خدا. به هرحال بار دیگر عازم جبهه شد که ۲۵ روز بعد هم به شهادت رسید.

می‌خواستیم مزاری داشته باشد

وی درباره چگونگی اطلاع از شهادت فرزندانش می‌گوید: سر زمین کشاورزی بودیم و مزرعه کدو را وجین می‌کردیم. ساعت حدود ۲ بعد از ظهر خواهرزاده‌ام دنبالم آمد و گفت پدرم سید میرعبدالله مریض احوال است؛ بیا برویم خانه. حرفش را قبول نکردم. گفتم راستش را بگو، بچه‌ها یا همسرم چیزی شده‌اند؟ گفت: اتفاقی برای این‌ها نیفتاده است. به نزدیکی خانه که رسیدیم با دیدن عکس پسرانم و جمع شدن اقوام و همسایه‌ها در منزل، متوجه شدم پسرانم شهید شده‌اند. همان موقع هم از مسجد جامع محل اعلام کردند پسرم سید نجیب‌الله که تخریبچی مین بوده، شهید و سید فضل‌الله مفقودالاثر شده است. البته پیکر پسر کوچکم را هفت شبانه روز در سردخانه نگه داشتند به این امید که پیکر فرزند بزرگم را از خاک عراقی‌ بیاورند اما این اتفاق نیفتاد. به هرحال پیکر نجیبم را آوردند و مراسم تشییع و تدفینش با شکوه هرچه تمام برگزار شد.

با اینکه رسماً اعلام شد هر دو فرزندمان به شهادت رسیده‌اند اما برای فضل‌الله مراسم تشییع و تدفین برگزار نکردیم، چون همچنان امیدوار بودیم. می‌گفتیم شاید اسیر عراقی‌ها شده باشد. دلمان هزار راه می‌رفت. البته پس از آتش‌بس و تبادل اسرای دو کشور هر چه زمان می‌گذشت امید کمتری به زنده بودنش داشتیم. فقط آرزو داشتیم پیکرش یا حتی قسمتی از بدنش پیدا شود تا دلمان آرام گیرد. می‌خواستیم مزاری داشته باشد تا هر موقع دلتنگش شدیم به آنجا برویم. به همین خاطر هر وقت خبری از کشف و شناسایی شهدای جدید منتشر می‌شد من و همسر و دو فرزندش فوراً پیگیر موضوع می‌شدیم تا شاید فرجی شده باشد تا اینکه این انتظار پس از ۱۳ سال به سر آمد و وقتی خبر پیدا شدن پیکر فضل‌الله را شنیدیم همه اعضای خانواده وضو گرفتیم و نماز شکر بجا آوردیم. برایش حجله بر پا کردیم و مراسم ختم گرفتیم.

فقط می‌خواهم راه شهدا را ادامه بدهند

مادر شهیدان نجار سپس به خاطره‌ای از دو فرزندش اشاره می‌کند و می‌گوید: بچه‌هایم با نماز و روزه بودند. صدای اذان که می‌آمد هر دو می‌رفتند مسجد نماز می‌خواندند. فضل‌الله شب‌ها تا سری به من و پدرش نمی‌زد به خانه‌اش رفت و نمی‌خوابید. آن‌ها بدون اجازه پدرشان آب نمی‌خوردند. بسیار مهربان بودند به‌ویژه نسبت به اعضای خانواده و بستگان و همسایگانشان.

 هر وقت پدرشان اجازه رفتن به جبهه را به آن‌ها  می‌داد، اول کف می‌زدند و بعد وضو می‌گرفتند و نوحه معروف «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم» را با صدای بلند می‌خواندند. من هم هر با دیدن این صحنه به آن‌ها  می‌گفتم، طوری شادی می‌کنید که انگار می‌خواهید به عروسی‌تان بروید.

خانم سید طاهره بیگم حسینی در پایان می‌گوید: مشکل خاصی در زندگی ندارم. از بنیاد شهید و سایر مسئولان هم تشکر می‌کنم که هر از گاهی به خانه‌ام  می‌آیند و حالم را می‌پرسند و فاتحه‌ای نثار روح شهیدان می‌کنند. با وجود این انتظار خاصی از این بنیاد یا از هیچ‌جا و هیچ کسی ندارم. فقط می‌خواهم راه شهدا را ادامه بدهند و به فکر خدمت به مردم باشند؛ البته در عمل.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.