«طوقی» یکی یکدانه کفتر جلدش را زیر پیراهنش پنهان میکند و تندی از پشتبام میدود سمت راهپله، دکمههای پیراهن را از هول تابهتا میبندد.
سه چهار پله آخری را جست میزند و خودش را میرساند به دالان خانه که صدای بیبی از پشت یقهاش را میچسبد:
- کجا با این عجله ممد جواد؟!
محمدجواد سرش را برمیگرداند سمت بیبی که لچک سبز به سر بسته و با قلیان و بادبزن توی درگاهی نشسته و تیز نگاهش میکند، همان طوری نیم رخ جواب میدهد:
- میرم زیر بازارچه پیش بچهها
بیبی نی قلیان را از گوشه گونه پر چروکش برمیدارد و میگذارد کنار لبش و پیش از کشیدن میگوید: «ایشالا که همینطوره»
طعنه بیبی را شنیده و نشنیده از دالان میزند بیرون و مثل کبوتری که در لانه را پیش رویش باز کرده باشند، پر میکشد توی کوچه. صدای کل کل قلیان بیبی هم بدرقهاش میکند.
همه کوچه را تا زیر بازارچه یک نفس میدود. طوقی پر بسته زیر پیراهنش جم هم نمیخورد. هر پیچ را که رد میکند، دستی روی پیراهنش میگذارد و زبان بسته تکانی میخورد. با هر تکان طوقی لبخند او هم بزرگتر میشود.
میداند بازارچه را که رد کند کار تمام است. از دیروز که کفتر بیچاره سرگیجه گرفته تیمور رفته توی کوکش، هی میگوید: «ممد جواد این یکی هم بوی کبابش بلند شده! ببین سرش تاب میخوره! مریضه باس از بقیه جداش کنم. یا باید کبابش کنی یا بدی من سرش رو بکنم و بندازم جلو گربهها!» از این فکر دلش آشوب میشد. خوش نداشت این یکی هم به سرنوشت بقیه دچار شود. نیمه راه بازارچه دم دکان میرزا پا سبک میکند که «میرزا قد یه کفتر دون میخوام» میرزا در جوابش میگوید: «علیک سلام جوون، بذار اول کار خانم رو راه بندازم»، بعد رو میکند به دختر جوان و میگوید: «حالا چقدر نذر داری؟» دختر جوان دستش را از زیر چادر مشکی به همراه کاسه آبخوری برنجی حرم بیرون میآورد و میگوید: «قد همین کاسه کافیه! میبرم واسه کبوترهای حرم» میرزا میخندد: «خب شما حالا که به مراد دلت رسیدی بیشتر بخر و ببر» زن جوان رویش را تنگتر میگیرد و میگوید: «چشم! هنوز که سربازیش تموم نشده و برنگشته ولی چشم!»
از بازارچه تا حرم راهی نبود، منتها توی محل همه دوست و آشنا بودند و میتوانستند ردش را به تیمور خبر بدهند. بازارچه را که رد میکرد، میدانست توی خیابان سر سر است و پا پا! میتوانست بین یکی از هیئتها که میرفتند به آقا سرسلامتی بدهند، خودش را گم و گور کند آن وقت کی تیمور میتوانست بین آن همه سینهزن و زنجیرزن او را پیدا کند و طوقی را یکی یکدانه کفترش را پس بگیرد. پیچ آخر را که رد کرد، هیئتی را دید که مثل او به سمت خیابان میرفتند. اول از همه پرچم و بیرقشان بود که جلو میرفت و پشت سر یک وانت که بلندگو و نوحهخوان سوارش بود. بعد یک دسته از سینهزنها و پشت سرشان طبل و سنج و دوباره سینهزنها و آخر سر هم زنها و بچهها که پی هیئت میرفتند و اشک میریختند.
محمدجواد خودش را انداخت بین جمعیت و با دست صورتش را پوشاند. نوحهخوان میگفت: «امشب من هم مسافرم تو کجایی برادرم» محمدجواد با صدای طبل دلش تکان میخورد و با نوحهخوان تکرار میکرد. از لای انگشتهای دستش مردم را میپایید. 10 قدمی قاطی زنها و بچهها به همان شکل رفت. خیالش تخت بود نجات پیدا کرده که یکمرتبه متوجه شد یک دختربچه با چادر رنگی بدجوری به او زل زده است. بس که به فکر استتار بود، طوقی را پاک از یاد برده بود. ناقلا سرش را از لای دکمههای تابه تای محمدجواد بیرون آورده و به این طرف و آن طرف کله میکشید. محمدجواد جلدی کله طوقی را برگرداند سرجایش و به دختربچه اشارهای کرد که هیس! نیم وجبی خندهای کرد و چادر گلدارش را بیشتر جلو کشید و رویش را از محمدجواد برگرداند. بالاخره به میدان رسیده بودند.
خودش را از جمعیت بیرون کشید و به سمت حرم دوید.
کلی حساب و کتاب کرده بود و کلی نقشه کشیده بود که هر جوری هست زبانبسته را برساند حرم آقا و رهایش کند. با خودش گفته بود چه وقتی بهتر از ظهر عاشورا که همه جا شلوغ است و همه زوارها میآیند حرم. مخ مخ همین فکرها بود که مقابل دم و دستگاه تعزیه بیهوا خورد به مرد مقابلش و نقش زمین شد. پیرمرد شمرخوان آمد بالای سرش و دستش را دراز کرد که «پاشو جوون، حواست کجاست؟!» کنارش پسربچهای با لباس سبز عربی میخندید و میگفتند: «شمر کفترش رو ببین!» شمر همانطور که خم شده بود و خاک لباس محمدجواد را میتکاند، گفت: «کجا با این همه عجله پسرجان؟!» محمدجواد دستپاچه سعی میکرد خودش را از دست شمر رها کند، طوقی را دو دستی چسبیده بود و جویده جویده جواب میداد: «هیچی بهخدا آقا کاری نکردیم. جایی نمیرم. میخواستیم بریم زیارت» شمر گفت: «باشه بابا حالا این همه هول و ولا نداره ما هم داریم با این طفلهای مسلم میریم حرم.» طفلان مسلم دوباره میخندند و میگویند: «آره شبیه عباس هم مییاد، هنوز نوبت ما نیست گفتیم بریم سلامی بدیم و برگردیم».
برای خودشان شده بودند یک کاروان جمع و جور! محمدجواد، شبیه حضرت عباس، طفلان مسلم و شمر با طوقی که زیر لباسش بالبال میزد آنقدر محکم چسبانده بود به سینهاش که انگار صدای قلبش با صدای قلب طوقی قاطی شده بود. پایشان که به بابالرضا رسید. دختربچه را با چادر گلدارش دید که به او لبخند میزند. کاروان آنها هم به حرم رسیده بود. یک لحظه فکر کرد زن جوان چادری و کاسه برنجیاش را هم دیده، با خودش گفت انگار همه اهالی بازارچه آمدهاند، حرم. رو به گنبد گفت: «سلام آقا! طوقی رو آوردم هواش رو داشته باشی» شمر دستی به زمین کشید و به سینهاش زد. شبیه حضرت عباس هم کلاه پردارش را گذاشت روی سر محمدجواد و گفت: «نترس قاطی جمعیت هیچکس هواسش به تو و کفترت نیست، رفتیم داخل یک گوشهای رهایش کن» محمدجواد کلاهخود سبز را روی سرش جابهجا کرد و سعی کرد لبخند بزند. انگار محض حرفهای شبیه عباس آرام شده بود و دلش قوت گرفته بود. برای همین زیر طاقی ایوان طلا که طوقی را رها کرد، پلکش نلرزید. آب توی دلش تکان نخورد. طفلان مسلم و شبیه عباس برایش دست تکان دادند. شمر گفت: «خب حالا برویم داخل دیگر بابا! ندیدیمت حلالمان کن» طفلان مسلم جلوتر رفته بودند. گفته بودند میرویم بالای سر حضرت! بین جمعیت رفت تو، پایش که به در طلا رسید مثل شبیه حضرت عباس سرش را گذاشت روی در و گفت: «با اجازه! ببخشید که تنم بوی کفتر میده» سرش را از روی در برنداشته بود که زمین زیر پایش لرزید. یکمرتبه چیزی توی سینهاش ترکید. صدایش آنقدر بلند بود که گوشهایش از کار افتاد. بعد سرش تاب برداشت و محکم خورد زمین! اول خیال کرد تیمور است که ردش را گرفته و ناغافل خوابانده پس گردنش! بوی سوختگی میآمد. انگار تیمور طوقی را کباب کرده باشد. شمر دورتر با لباس سرخ انگار خودش را میزد. مثل وقتی که تیمور لگد میزد به قفس پرندهها همه چیز بههم ریخته بود. کفترها را میدید که تیمور تکهتکهشان میکرد. همه جا خون بود. بیبی میگفت: «دستت بشکند تیمور اینقدر این بچه را محکم نزن» سرش تاب میخورد. بیبی دوباره گفت: «واینستا بچه همینطور کتک بخوری، فرار کن» نتوانست جم بخورد، انگار تیمور سنگهای مرمر را گذاشته بود رو تنش! داغ شده بود، همه جا داشت کم کم تاریک میشد که چشمش به شبیه عباس افتاد. بینشان خون بود. شبیه عباس که بهش لبخند زد، چشمهایش را بست. سینهاش هنوز بوی کبوتر میداد.
نظر شما