تحولات منطقه

این گزارش روایتگر ملاقاتی هر روز «بیمارستان روانپزشکی ابن سینا» درمشهد است. مادری که تمام داراییش شوهری بیمار در بستر است و جگرگوشه‌ای که باید هر روز برای دیدنش، از انتهای بلوار توس بیاید و تن خسته و رنجوری که باید با یک کلیه ۳۰ روز ماه را روزه بگیرد تا چرخ زندگی بچرخد!

مادر؛ یعنی روزه استیجاری با کلیه فروخته شده! / روایتی عجیب و واقعی از یک «مادر»
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین، اینجا نه پارک است نه موزه و نه حتی باغی تفریحی، همه چیز آرام است اما آدم‌های اینجا خیلی خوشبخت نیستند، اینجا آدم‌ها لباسشان به رنگ آسمان و دریا است، به غیر از آن‌هایی که دلشان بد گرفته از زمین و آسمان و به قول پزشکان دپرشن یا افسردگی دارند، بقیه مؤدبانه سلام می‌کنند، لبخند می‌زنند و سریع عبور می‌کنند.

امروز به بیمارستان روانپزشکی ابن سینا آمده‌ام تا حال و هوای ملاقات‌ها را در شرایط کرونایی ببینم؛ پشت سر زن و مرد میانسالی که مشخص است برای ملاقات آمده‌اند راه می‌افتم، داخل ساختمان بخش یک مردان می‌روند و از پشت در می‌خواهند پرستار به پسرشان بگوید برایش ملاقاتی آمده و بعد به راه می‌افتند و پشت یکی از پنجره‌های بسته منتظر می‌شوند.

دقیقه‌ای بعد پسر جوانی حدودا ۲۰ ساله می‌آید و ملاقات از پشت پنجره که نه، بهتر است بگویم در دل شیشه‌ای دیوار جاری می‌شود؛ بعد از سلام اولین چیزی که می پرسد این است: کی مرخصم می‌کنید؟ دلم برای محمد تنگ شده، با پشت آستین اشک‌هایش را پاک می‌کند و بی توجه به قربان صدقه‌های مادر همچنان مثل طفلی هفت هشت ساله بهانه برادرش محمد را می‌گیرد، زن و مرد مستاصل از پاسخ، می‌گویند: باشه با دکترت حرف می‌زنیم.

بستری شدن همسرم در بیمارستان روانی را از همه پنهان کرده‌ام

کمی آن سوتر زن جوانی نظرم را جلب می‌کند؛ او هم برای ملاقات آمده، تصویر مرد جوانی آن سوی شیشه دیده می‌شود؛ بعد از پایان ملاقاتشان با مریم هم کلام می‌شوم، شوهرش به خاطر فشارهای عصبی ناشی از مرگ مادر به افسردگی شدید مبتلا شده و طبق نظر پزشک باید مدتی را در اینجا سپری کند.

او که خودش لیسانس جامعه شناسی دارد، می‌گوید: روح و روان هم مثل جسم دچار مشکل می‌شود و طبیعی است که باید تحت درمان قرار بگیرد اما متاسفانه نگاه جامعه به کسی که حتی به دکتر روانپزشک مراجعه کند منفی است چه برسد به اینکه بفهمند یک نفر مدتی در آسایشگاه روانی بستری شده است، من این موضوع را از دوست و آشنا پنهان کردم و همه فکر می‌کنند همسرم برای کار مدتی به بندر رفته است، اکثر خانواده‌هایی که اینجا بیمار بستری دارند وضعشان همین است و مجبور به پنهانکاری هستند؛ قسمت تلخ ماجرا اینجا است که همه ما برای بیماران جسمی دل می‌سوزانیم و با خانواده‌هایشان همدردی می‌کنیم اما در مورد بیماران روح و روان برخوردها و قضاوت‌هایمان اصلا منصفانه نیست، رسانه‌ها در این مورد کم کار کرده‌اند، این موضوع نیاز به فرهنگ‌سازی دارد.

مریم که نگران دو دختر کوچکش در خانه است خداحافظی می‌کند و می‌رود.

واقعیتی که از ما دور نیست

خودم را جای او می‌گذارم، چقدر حرف‌هایش واقعی است، فکر می‌کنم اینکه قدیمی‌ترها می‌گویند «هیچکس از فردای خود خبر ندارد» چقدر در اینجا صدق می‌کند، کسی چه می‌داند، شاید مرگ یک عزیز، ورشکستگی، ضربه عاطفی یا حتی یک تصادف، فردای ما را هم بین این دیوارها رقم بزند.

او یک مادر واقعی است

همین‌طور غرق در افکار خودم هستم که صدای حرف زدن زنی نظرم را جلب می‌کند، او هم یک ملاقاتی پای دیوار است که با مریضش حرف می‌زند، تا نزدیکش می‌روم و پسری جوان را آن سوی شیشه می‌بینم، با صدای بلند می‌گوید اینجا کرونا آمده زودتر کارهای ترخیص را انجام بده، زن بین خنده و گریه می‌گوید: تو که هر روز خودکشی می‌کنی حالا از کرونا ترسیدی؟ پسر با همان حالت وحشت‌زده مثل بچه‌ای کوچک می‌گوید: نه این فرق داره میگن مرگ با کرونا خیلی سخته، می فهمی مامان خیلی سخت... ت.

«این زن یک مادر واقعی است، تو این شرایط هر روز به ملاقات پسرش می آید کلی قربان صدقه‌اش می‌رود و باز فردا دوباره همین وضع» اینها را مرد جوانی که او هم برای ملاقات پدرش آمده می‌گوید، سری تکان می‌دهد و از کنارم رد می‌شود.

ما تحت حمایت خداییم

مشتاق می‌شوم با این مادر گفت‌وگو کنم. ملاقاتش که تمام می‌شود جلو می‌روم و از او می‌خواهم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و کمی با هم حرف بزنیم.

زیر آفتاب پاییزی روی نیمکتی که سال‌هاست شاهد روایت‌های تلخ و شیرین این بیمارستان است می‌نشینیم و سر صحبت را باز می‌کنم و می‌پرسم چرا از پشت شیشه؟ با لهجه شیرین اصفهانی می‌گوید: از وقتی کرونا آمده ملاقات‌ها این شکلی شده، فرقی هم ندارد همین که آدم عزیزش را می‌بیند دلش آرام می‌گیرد.

می‌پرسم چطور شد که سرنوشت پایتان را به اینجا کشاند و او که دل پری از زندگی دارد برایم قصه تلخ زندگی‌اش را مو به مو می‌گوید؛ از همان شب عروسی که اولین کتک را از شوهرش خورد تا سقط فرزند پنجم در اثر ضرب و شتم همسر نامهربان و طلاقش از سر ناچاری.

این مادر برایم می‌گوید: بعد از سقط جنین ۹ ماهه‌ام تا پای مرگ رفتم و برگشتم، آنجا بود که خانواده‌ام راضی شدند بالاخره طلاقم را از شوهرم بگیرند، اما این جدایی خیلی طول نکشید بی سر و سامانی چهار طفل معصومم باعث شد دوباره به زندگی با پدر بچه‌ها تن دهم؛ به خاطر مخالفت شدید خانواده مجبور شدیم از اصفهان به مشهد بیاییم و زندگی را از نو آغاز کنیم اما رفتارهای همسرم بدتر از قبل بود هر چند وقت یک‌بار به حدی کتک می‌خوردم و کارم به بیمارستان و بستری می‌رسید.

نگاهی به پنجره می‌کند و ادامه می‌دهد: بچه ام پویا چهارساله بود که شوهرم با چاقو دوباره من را راهی بیمارستان کرد، طفل بی‌گناهم تصادف کرد و سه روز در کما بود، بعد از آنکه از بیمارستان آمدم متوجه موضوع شدم، پویا بعد از کما زنده ماند اما توان یادگیری‌اش را برای همیشه از دست داده بود.

اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: با وجودی که دکترها گفتند این بچه دیگر چیزی یاد نمی‌گیرد اما نه این حرف نه حتی فقر زیادی که داشتیم ناامیدم نکرد، ۱۱ سال در سرما و گرما او را به مدرسه استثنایی بردم و برگرداندم اما حتی نتوانست اسمش را بنویسد؛ در نهایت وقتی ۲۶ ساله شد برایش به خواستگاری رفتم و شرایطش را گفتم و قبول کردند، مدتی در عقد بود و توان مالی نداشتیم که برایش وسیله زندگی فراهم کنیم و عروسم را به خانه بخت ببریم چون حتی بخاطر بی کس و کاری نتوانستم برای وام ازدواج ضامن جور کنم، پسرم آن زمان در باربری رضوی، بار جابجا می‌کرد، در همین فاصله یک حادثه دیگر باعث لخته شدن خون در مویرگ‌های مغزش و بروز رفتارهای غیرعادی مثل کتک‌کاری و فحاشی شد تا جایی که با دست و پای بسته او را به بیمارستان روانی منتقل کردند؛ همسرش وقتی این شرایط را دید مجبور به طلاق شد چون پزشکان هیچ امیدی به بهبودی پسرم نداشتند.

صورتش را بین دست‌هایش پنهان می‌کند و من ریزش اشک‌ها را از بین انگشتان نحیف و رنجدیده‌ای که سال‌های سخت زندگی را با تنیدن تار و پودهای قالی تامین کرده، می‌بینم، قطره قطره آب شدن شمعی به نام مادر ...

چشم‌هایش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: وقتی در بیمارستان بود دائم سراغ زنش را می‌گرفت و ما به او نمی‌گفتیم تا اینکه مرخص شد و به خانه آمد و متوجه شد آزیتا برای همیشه از زندگیش رفته، آنجا برای اولین بار بود که خودکشی‌هایش شروع شد، بار اول با طناب خود را حلق‌آویز کرد که سریع متوجه شدیم و نجات دادیم اما از آن به بعد هر روز نقشه‌ای برای رفتن از این دنیا دارد، ۲۰ روز پیش مجبور شدیم دوباره به اینجا بیاوریمش، دکترها هم امیدی به بهبودی ندارند، بچه من تا زنده باشد همین وضع را دارد.

صدای گریه‌های مظلومانه مادری که به قول خودش به آخر خط رسیده، آفتاب بی رمق پاییزی و غارغار کلاغ‌ها، امروز روی دیگری از زندگی را به من نشان می‌دهد.

حالا شانه‌هایم تکیه‌گاه مادری است که تمام زندگیش را با وجود فقر و ناداری به پای فرزندانش فدا کرده، تمام سال‌های جوانی‌اش را با کار کردن و قالی بافی گذرانده، تا دسترنج دست‌های خسته‌اش نانی بر سر سفره خالی‌شان شود، اما روزگار دست از ناسازگاری‌هایش برنداشته است.

فقر تا جایی پایش را به گلوی این خانواده فشار داده که حالا این زن، شوهرش و پویا هر کدام با یک کلیه زندگی می‌کنند و برای گذران زندگی مجبور شده‌اند کلیه بفروشند، کارت‌های اهدای کلیه را از کیفش در می آورد تا باورش کنم، اما من برای باور این زن به هیچ سندی نیاز ندارم.

پسر آخر زن هم مدتی است عقد کرده اما به خاطر فقر و ناداری همراه همسرش در خانه مادر زندگی می‌کند، عروس جوان خانواده به خاطر وضعیت بد اقتصادی با یک ساک لباس به خانه مادرشوهر آمده و حسرت شروع زندگی با یک قاشق نو بر دلش چنگ می‌زند.

نگاهی به آسمان می‌کنم سهم یک آدم از ناملایمات زندگی این همه است؟ حالا او مانده و یک شوهر سرطانی در بستر، جگرگوشه‌ای که باید هر روز از انتهای بلوار توس برای دیدنش بیاید و نومیدتر از قبل برگردد، عروس جوانی که حسرت به دل در خانه‌اش زندگی می‌کند و تن خسته و رنجوری که باید برای تامین نانی بخور و نمیر در قبال دریافت ماهانه ۸۵۰ هزار تومان ۳۰ روز را روزه بگیرد!

می‌پرسم تحت حمایت هیچ نهادی نیستید؟ خنده تلخی می‌کند و می‌گوید ما تحت حمایت خداییم، یک سال پیش در بهزیستی برایمان تشکیل پرونده دادند اما تا این لحظه ریالی به ما پرداخت نشده چون می‌گویند بودجه نداریم.

گوشی تلفنش برای چندین بار زنگ می‌خورد، از او می‌خواهم جواب بدهد، با اکراه گوشی را به گوشش می‌چسباند و بعد از سلام با التماس می‌گوید: به خدا جور می‌کنم، گرفتارم، پسرم در بیمارستان است، با کسی که برایش روزه می‌گیرم حرف می‌زنم اگر راضی شود از او پولی قرض می‌گیرم و تا قبل از سه شنبه پرداخت می‌کنم.

تماسش که تمام می‌شود، رو به من می‌گوید: بین این همه بیچارگی همین را کم داشتم، وام ازدواج پسر کوچکم را گرفتم و در زمینی که یک خیر در منطقه «خین چماقی» اهدا کرده بود خانه کوچکی ساختم برای دو تا از پسرهایم، یک نفر در قبال ۶۰۰ میلیون تومان سفته ضامن شد، حالا سه میلیون تومان قسط عقب افتاده دارم، ضامنم داشت تهدید می‌کرد که اگر تا سه شنبه پول را جور نکنم سفته‌ها را اجرا می‌گذارد، یک بار دیگر سرش را به آسمان می‌گیرد: خدایا تو شاهدی برایت بنده ناشکری نبودم، اما طاقتم تمام شده، کی تمامش می‌کنی؟

موقع خروج جمله‌ای در سر در بیمارستان دلم را به درد آورد : «خانواده عزیزم هرلحظه چشم به راهتان هستم» شاید همین جمله هر روز این مادر را از مسیری دور به پشت دیوارهای درد می‌کشاند.

تمام طول مسیر به آنچه دیدم و شنیدم فکر می‌کنم، آن زن سال‌ها پیش میهمان شهر امام رئوف شد اما الان در بدترین شرایط به سر می‌برد، آیا در این شهر یاری کننده‌ای نیست؟ مهلت سفته‌هایش تا سه شنبه تمام می‌شود، او فقط گرفتار سه میلیون پول است!

منبع: فارس

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.