در جنگ جایی برای زنانگی وجود ندارد. به قدری زمخت و زشت است که نه مهر زنانه در آن جای میگیرد نه لطافتش. اگر جنگ چهره زنانه داشت، شاید حتی جنگی نمیشد، شاید جای توپ و خمپاره، مهر مادرانه در آن جاری میشد! هر چند جنگ به زنان نمیآید، اما زنانی بودند که انتخاب کردند بجنگند، نه در جبهه، نه با توپ و تفنگ، بلکه با مادرانگی لطیفی که به جنگ راهی میکردند، مادرانه لباس گرم میبافتند برای رزمندهها تا در شبهای سرد کردستان دلشان گرم شود. با مهر، نان و کلوچه و مربا میپختند تا کام تلخی که بوی خون گرفته، لحظهای شیرین شود. گاهی هم میان آنها یادداشتی از سر محبت میفرستادند. جنگ چهره زنانه نداشت، اما مادرانگی آرام و لطیف زنانِ «صدخرو» زمختی جنگ را به بازی گرفته بود. این زنان یک فرمانده داشتند؛ فرماندهای که هفت پسر خود را راهی جبهه کرده و آستین بالا زده تا در این دفاع مقدس نقشی داشته باشد. خیرالنسا خانهاش را به پایگاه جهادیها تبدیل کرده و فرمانده زنان روستا شده بود تا برای رزمندهها هر چه میتوانستند فراهم کنند. دیروز اما پس از ۹۲ سال، این فرمانده خستگیناپذیر برای همیشه از میانمان رفت و حالا گر چه دستمان از شنیدن سخن او کوتاه شده، اما میخواهیم به زندگی و لحظههایی که او گذراند نگاهی بیندازیم تا رسم انسانیت و فداکاری را یاد بگیریم.
پایگاه پشتیبانی جنگ در خانه
پای گفتوگو با خانواده این بانوی بزرگوار نشستم تا از رسم زندگیاش برایم بگویند. وقتی میپرسم «خب این کار جهادی از کجا شروع شد؟» پسر خیرالنسا میخندد و میگوید: «همیشه همینطور بود!» و ادامه میدهد: «مادرم از قدیم روحیه اجتماعی داشت، هیچوقت سر سفره خانه، فقط خودمان نبودیم. همیشه سفره پهن بود برای میهمان و اهالی روستا. پدرم کاسب بود. اذان که میگفتند هر روز در مسجد نماز میخواند. یک بار روحانی غریبهای را در مسجد دیده و صبر کرده بود تا نماز و منبر که تمام شود، به او گفته بود اگر جایی برای رفتن نداری بیا به خانه ما».
محمد عمادیپور ادامه میدهد: «روحانی افغانستانی با ۶ بچه، چند ماهی در خانه ما زندگی کردند. مادرم میهماننواز بود و پدرم روی خوش داشت. به همین خاطر درِ خانه ما به روی همه باز بود. برادرهایم که راهی جنگ شدند، دوستانشان را با خود به خانه میآوردند. از همان روزها بود که برادران جهادی به خانه ما آمدند. نخستین بار همانها هم از مادر پرسیدند: «اگر آرد بیاوریم برای جبهه نان میپزید؟» مادر هم گفت: چرا که نه؟ حتما بیاورید». پسر خیرالنسا میگوید: مادر همیشه این خاطره را تعریف میکرد و میگفت: «گمان میکردم نهایتاً چهار پنج کیسه آرد است و با خودم میگفتم کاری ندارد. خواهرم به کمکم میآید. اما بچههای جهاد یک خاور آرد آوردند. چند روزی صبح تا غروب نان پختیم. کم کم هم زنان روستا آمدند کمک و هر روز نان میپختیم. ۱۰تنور در همین حیاط روشن شد».
این آغاز فعالیت متفاوت خیرالنسا و زنان روستای صدخرو است. بعد خیلی زود خانه خیرالنسا به پایگاهی تبدیل شد که صبح تا غروب در آن نان میپختند. پس از نان هم نوبت به کلوچه پختن رسید. گاهی هم خمیر رشته و آش برپا میکردند. بعد از غروب هم نخ کاموا بین زنان تقسیم میشد تا کلاه و شالگردن و دستکش شود برای سوز سرمای جبهه. مدیریت همه این کارها هم بر عهده خیرالنسا بود و خانه او درست عین خانه خود بچههای جهادی شده بود. هر روز در آن رفت وآمد داشتند و محصولات مورد نیاز رزمندهها را تهیه میکردند. زنان و مردان روستا هم همگی در این کار بزرگ همقدم شده بودند با خیرالنسا و خانوادهاش.
این نان مال بیتالمال است
هرچند مدیر تنور و نان، خیرالنسا بود اما «حاج عباس» همسر و همراه او هم با مردان روستا مسئول آوردن و بردن آردها بودند. خیرالنسا میگفت: «حاج عباس همیشه به اهالی توصیه میکرد حواسشان به نان و آردها باشد. میگفت اینها برای رزمندههاست. مال بیتالمال است» به همین خاطر هم زنان روستا حتی نانی از آنها را به دست بچههای خود نمیدادند. ذرهای نباید هدر میرفت.
مردم روستا خانواده حاج عباس را به محبت میشناختند؛ خانوادهای که سرتا پا ایثار بود. همه فرزندان در جبهه بودند و پدر و مادر، خانه را به پایگاه پشتیبانی جبهه تبدیل کرده بودند. خیرالنسا میگفت: «خواستیم همه کار برای جبهه کرده باشیم. یک بار که آمده بودند دنبال نان، دیدیم خاور به اندازه سه کیسه دیگر جا دارد. حاج عباس گفت حیف است خالی برود جبهه، برو از مردم روستا نان بگیر. رفتم نان گرفتم. هر کسی نان داشت، داد. هر کسی هم نداشت، از همسایه قرض گرفت. به جای سه کیسه، چهار تا شد. وقتی برگشتم، حاج عباس خندید. گفت حالا گدایی برای جبهه را هم یاد گرفتی. ما هر کاری برای جبهه یاد گرفتیم، حتی گدایی». با حضور حاج عباس، خیرالنسا نه تنها در این راه تنها نبود، بلکه با همراهی و پشتیبانی محکم او، همه مردم روستا را دعوت به این سفره ثواب کرد. برای همین حالا همه مردم روستا از آنها با افتخار اسم میبرند. پسر خیرالنسا میگوید: دختران جوان گاهی کاغذ و قلم به دست میگرفتند و در بستهبندی کلوچهها خطی یادداشت برای رزمندگان مینوشتند. خیرالنسا به شوخی به آنها میگفت: «بنویسید فقط به شهادت فکر نکنید. انشاءلله جنگ تمام میشود و ما منتظرتان هستیم تا به خواستگاریمان بیایید!» دختران جوان گونههاشان گل میانداخت و زیر لب چَشمی میگفتند و مینوشتند. خیرالنسا هم میخندید و میگفت: «خوب میگویم. نباید دختر غریبه بگیرند. بیایند از خودمان دختر ببرند».
ما همه نوکر امام حسینیم
جنگ که تمام میشود، دیگر مثل قدیم در خانه خیرالنسا رفت وآمد جهادیها نیست. پسرش میگوید: «جنگ تمام شد، اما کارهای مادر نه! او همیشه کار میکرد. حتی تا همین اواخر عمرش میگفت من تا زمانی که میتوانم و بنیه دارم باید نوکری امام حسین(ع) را بکنم. هر سال در خانه ما محرم بساط نذری و اطعام فقرا برپا بود. مادر میگفت: «اینکه آدم مالی را بدهد، کافی نیست. باید زحمت بکشید در راه خدا برای امام حسین». به همین خاطر بود به محض اینکه خبر دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه را شنید، باز دوباره برای مدافعان حرم کارهای جهادی میکرد. مادر نخ کاموا بین زنان روستا توزیع میکرد تا شالگردن و لباس گرم ببافند. کلوچه میپخت، مربا مهیا میکرد و خلاصه هر کاری که از دستش بربیاید انجام میداد. معتقد بود ما باید به رزمندهها کمک کنیم و همراهشان باشیم».
بخورید نوش جانتان
خانواده خیرالنسا از او به تلاشهایش یاد میکنند. از پسرش میپرسم: «اگر یک ویژگی باشد که بخواهید مادر را با آن تعریف کنید، چه میگویید؟» او بدون معطلی میگوید: «مادر همیشه محکم و توانمند بود و خستگیناپذیر. کارهایش هم همه در راه خدا بود. هیچ انتظاری از هیچکسی نداشت. مادر حتی یکبار میزبان جشنواره فیلم عمار شده بودند. بچههای جشنواره گفتند: حاج خانم، ما تعریف مرباهایی را که برای جبهه میپختید، شنیدهایم. میگفتند مثل عسل میماند. مادر هم برای آنها مربا پخت. حتی برای عوامل فیلم هم فرستاد. همیشه میخندید و میگفت: «بخورید نوش جانتان. یادی هم از ما بکنید». در برنامهای که متعلق به همین جشنواره عمار بود، برای میهمانها که بازیگران بودند، مرباهای مادر را میآوردند و به آنها میگفتند این مرباها را خانمی پخته که هشت سال برای رزمندهها مربا و نان و کلوچه میپخته است.» حتی یکبار وقتی خیرالنسا میهمان برنامه تلویزیونی شده بود تا از خاطرات روزهای پشتیبابی برای جنگ بگوید، به همراه خودش کلوچه برده بود؛ مثل همان کلوچههایی که دختران جوان روستا در آن یادداشت مینوشتند. او مادر همه رزمندههای جبهه بود و مهر مادری خود را با غذا و نان و بافتنی همراه میکرد تا بروند به جان پسرهایی بنشینند که همچون پسران خودش در خط مقدم میجنگیدند».
نظر شما