با اعلام همبستگی پزشکان و کارکنان بیمارستان شاهرضا -امام رضا(ع) - با انقلابیون و سرنگون کردن مجسمه داخل محوطه بیمارستان، عدهای از نیروهای ساواک در چتر حمایت نظامیان، با شکستن نردههای آهنی از در جنوبی وارد باغ بیمارستان شده و با تیراندازی و حمله به بخشهای داخلی و اطفال بیمارستان، موجب آزار و اذیت بیماران شدند.
به دنبال اطلاع یافتن از این حادثه، آقایان سیدعلی خامنهای، عباس واعظ طبسی و آیتالله حسنعلی مروارید به همراه تعدادی دیگر از علما پیاده به سوی بیمارستان راه میافتند و ضمن حرکت در خیابانها از مردم میخواهند به آنها بپیوندند. جمعیت بسیاری پشت سر علما قرار میگیرند. مردم پس از نزدیک شدن به بیمارستان با وجود اینکه مأموران راه را سد کرده بودند، پیشروی نموده، وارد بیمارستان میشوند و برای همبستگی با پزشکان و کارمندان بیمارستان و به منظور برآورده شدن خواستههای خود، در آنجا تحصن میکنند. آنچه میخوانید، روایتی از این رویداد است که از نگاه یکی از همراهان آیتالله خامنهای در آن روز بیان شده است.
روایت اول: از حمله به بخش کودکان تا تحصن
با یک وانت نیسان به طرف بیمارستان امام رضا(ع) آمده بودند؛ یک عده چماقدار که شهربانی مشهد استخدامشان کرده بود؛ به آنها پول داده بود تا حدود ساعت ۸:۳۰ از شهربانی -عدل خمینی امروز- راه بیفتند و به بیمارستان امام رضا(ع) حمله کنند. بیمارستان امام رضا(ع) هم آن وقتها خیلی فعال بود؛ هم دانشجوهایش، هم دکترهایش. اعلامیه پخش میکردند و... درگیر مسائل مبارزه بودند. چماقدارها از خیابان «بهار» وارد بیمارستان امام رضا(ع) شدند. ریختند توی بخش کودکان بیمارستان که نزدیک خیابان بهار است و جنایتهای عجیبی کردند. سِرمها را از دست بچهها کشیدند؛ بچهای را پرت کردند و کشتند و... این جریانها مربوط به حدود ساعت ۹ تا ۱۰ بود.
حدود ۱۱- ۱۰:۳۰ خبر در مشهد پیچید و شایع شد که چنین کاری انجام گرفته است. «آقا» منزل آقای قمی بودند. دقیقاً یادم نیست دیگر کدام آقایان با ایشان بودند. اما آنهایی که من یادم هست، مرحوم آقای مرعشی بود که همه جا بود؛ آقاشیخ ابوالحسن شیرازی و آقای سیدحسین نبوی هم بودند. این گروه از همان کوچه آقای قمی راه افتادند و جمعیت همین طور داشت به آنها اضافه میشد.بالاخره جمعیت وارد بیمارستان امام رضا(ع) شد. اول یک مقدار تیراندازی شد. چماقدارها آن طرف بودند و شعار «جاوید شاه» میدادند. مبارزان هم این طرف؛ البته شعار «مرگ بر شاه» نمیدادند ولی بقیه شعارهای انقلابی را میگفتند. ابتدا درگیری و تیراندازی شد؛ اما کمی بعد فروکش کرد.
آقایان در بیمارستان امام رضا(ع)، اعلام تحصن کردند؛ بخش رادیولوژی بیمارستان شد مرکز تحصن! کمکم بخشهای دیگر را هم گرفتیم. یک بخش را هم فرش کردیم. خدا مرحوم حاجی چراغچی، حاجعباس رمضانی و آقای حسنزاده را بیامرزد؛ اینها مسئول چای، غذا و تشکیلات برای متحصنان شدند.
روایت دوم: «میخواهم خواهش کنم که بگذارید این آقا برود»
فکر میکنم همان جا از خبرگزاری کانادا آمدند و با آقا مصاحبه کوتاهی کردند. این گفتوگو، نزدیک ظهر بود. شب، علمای مشهد همه آمدند؛ از جمله میرزا جوادآقای تهرانی، حاجآقا حسین شاهرودی و آقای مروارید. همه تکتک به بیمارستان امام رضا(ع) آمدند. بعد یکی از آقایان جلو رفت و متحصنان توی صحن بیمارستان نماز خواندند. در همین حال یکدفعه از دَم در بیمارستان، صدای شعار آمد. یکی از افسران گارد بود که به طرف بیمارستان میآمد اما دور بیمارستان، جمعیت فراوانی از مردم بود که این افسر، در تاریکی متوجه آنها نشده بود. مردم هم یکدفعه سرهنگ را دیدند و با چوب، آن قدر به ماشینش زدند که سقف خوابید و او همان جا مرد. یک ساعت، بیشتر از مغرب نگذشته بود اما بیمارستان مملو از جمعیت و خیابان هم پر از نور بود. یکدفعه به ما اعلام کردند که «حکیمی شاهرودی» را گرفتند. روحانیِ سید و قدبلندی بود که در مشهد، معمولاً برای هر مسئلهای که مربوط به دربار بود، دَمِ ایشان را میدیدند! من و آقا با سرعت به طرف در بیمارستان دویدیم. آقا گفتند: «فلانی! بدو که اگر این سید طوریاش بشود، دیگر نمیشود جمعش کرد». من یک بلندگو دستم بود. آقا گفتند: «فلانی! بلندگو را بده». من بلندگو را به دست ایشان دادم. آقا روی کاپوت ماشین رفتند و روی سقف نشستند. ماشین پیکان بود. جمعیت فراوانی هم پشت این ماشین و دور و برش بودند. آقا با این تعبیر- شاید خودشان خاطرشان نباشد- گفتند: «من میدانم که شما مرا دوست دارید و میدانید که من هم شما را خیلی دوست دارم. من میخواهم خواهش کنم که بگذارید این آقا برود»! بالاخره ما ایشان را از توی بیمارستان رد کردیم و از درِ خیابان بهار بیرون بردیم؛ جمعیت هم پشت ما میآمدند اما وقتی دیدند که ما با ماشین هستیم، دیگر نیامدند. سید را از در بیرون بردیم و ماجرا تمام شد.
نظر شما