پرده اول
سالها پیش از این، در انتظارِ «رفتن» بودی؛ میگفتی آنچه در توانت بوده است را به انجام رساندی و دیگر باید بار سفر ببندی و راهی ابدیت شوی. در دلت، چه ناخرسند بودی که عمرت، طولانیتر از دوستانِ شهیدت شده بود. هوای «ماندن» نداشتی؛ نه دیروز و نه امروز. چنان بودی که گویا از «کاروانِ رفته»، جا ماندهای. جسمت اینجا بود و جانت آنجا. اندکی بیغرضی کافی بود تا بفهمیم که «اینجایی» نیستی.
چه «زخمها» که بر جانت نشاندند، از آن هنگام که «فریادِ اعتراض» برآوردی و بر فکرِ پلیدشان شوریدی. جریانِ سراپا فاسدِ روشنفکریِ لیبرالِ دولتی را میگوییم که روشنگریهایت را برنتافتند و استدلالهایت را با مغالطههای رسانهای پاسخ گفتند. روزنامههای زنجیرهایِ این جریان، تو را بارها و بارها، «ترورِ شخصیت» کردند تا «بدنام» و «بدچهره» شوی و کسی در اطرافت نماند. هفتهای نبود که سخنت را با حربه «تقطیع» و «تحریف»، صورتِ ناموجه ندهند و گوشِ خَلق را از دروغ و فریب پُر نکنند. ما از تو دفاع میکردیم، ولی دفاعِ ما در برابر آن جبهه متراکم، چیزی به شمار نمیآمد. اما تو، از طریق دشوار «تبیین»، «تحلیل» و «روشنگری»، عقب ننشستی و تیرهای زهرآگین را به جان پذیرفتی.
درباره همه چیز، تردیدافکنی کردند و هر دروغی که ذهنشان پروراند را نشر دادند: «غیرانقلابی»، «غیرمبارز»، «فیلسوفنما»، «نظریهپرداز خشونت»، «فاشیست»، «قدرتطلب»، «مستبد»، «مخالف جمهوریت»، «مردمستیز» و... . تو را این گونه نشناخته بودند، اما این گونه معرفیات میکردند.
مگر در سالهای بعد، بخشهایی از همین جریانِ بهاصطلاح انقلابی، همان سخنان را تکرار نکرد؟! هر آنچه را که اصلاحطلبان گفته و نوشته بودند، دوباره از نو آغاز شد، اما این بار، نه از زبان «آنان»، که از زبان «اینان»! در پی این بودند که نشانهای بیابند تا تو را مخالف انقلاب نشان بدهند، یا وانمود کنند که امام خمینی، موافق تو نبود، یا آیتالله خامنهای، اندیشه تو را نمیپذیرند! و چون «نیافتند»، «بافتند»! وقتی سیاست، از اخلاق و معنا و تقوا تهی میشود، سرنوشت بزرگانی چون تو که «پرچم حقیقت» را به دست گرفتهاید، این طور رقم خواهد خورد.
این همه غربت و تلخی را گفتم، اما چگونه میتوانم از مواضع آیتالله خامنهای نگویم؟! در میانه این معرکه عاری از انصاف و اخلاق، او بود که تو را با «مطهری» مقایسه کرد و «مطهریِ زمان» خواند؛ او بود که از «ارادت قلبی»اش به تو سخن گفت؛ او بود که تو را «عقبه تئوریک نظام» خواند؛ او بود که تو را در علم و تقوا و بصیرت، «کمنظیر» دانست؛ او بود که تو را «حرمتافزا و وزانتبخش به مجلس خبرگان» دانست؛ او بود که در این روزهای پایانی، هر شب برای تو «دعا» میکرد... .
پرده دوم
در انتظار آمدن «علامه» نشسته بودی؛ سر به زیر و چشم به در. همچون همیشه؛ کوهی از عظمت، بنشسته به گوشهای! چه دیداریست این «دیدار»! یکی «سلیمانیِ عَلَم» و دیگری، «سلیمانیِ عِلم»! یکی «مصباحِ عقل» و دیگری، «مصباحِ عشق»!
حاجقاسم! دیدی که علامه، چه سخت در آغوشت کشید! رهایت نمیکرد! دست در گردنت انداخت و تو را در آغوش خویش فشرد و رویت را بوسید! «مِهر» است دیگر! کارِ «دل» است! «شنیدهها» که چنین نمیکند؛ گویا به عیان، دریافته بود حقیقت شیرین وجودت را!
حاجقاسم! شاید تعجبت را از رفتار علامه، با بوسه بر پیشانی ایشان پنهان کردی، ولی من آن را احساس کردم! آری! این است علامه بزرگوار ما! چشیدی طعم محبت صادقانهاش را؟!
حاجقاسم! علامه گفت که همیشه دعاگویت هست! چه دلهایی در اندیشه تو، لحظههای ناب گذراندهاند! گویا اقیانوسی از عشق، همراهت بوده.
حاجقاسم! علامه با تو از «سایه آقا» سخن گفت! با «تو»! و گفت که خدا، تو را «قدردان نعمت آقا» قرار بدهد! تو که همه وجودت را در او فنا کرده بودی و جز به رضایت او نمیاندیشیدی! تو که در میان همه خطها، خط قرمزت او بود! علامه، حتی با تو نیز از این در، سخن گفت.
حاجقاسم! میهمانِ عزیزی از راه رسیده! محفل شما شوریدگان و شیداییان، «علامه» را کم داشت! او نیز آمد و جمعتان به کمال رسید! این بزم عاشقانه، گوارای وجودتان.
نظر شما