دیدن این وضعیت یعنی اینکه باید هوای همدیگر را در سال سخت بیشتر داشته باشیم آن هم در این روزهایی که بهار آمده است تا چند قدمی ما، ایستاده و منتظر است در بگشاییم به دیدارش.
چند روز پیش مرد ناشناسی تماس گرفت و گفت: «شماره شما را آقای کرمانی که عکاس است به من داده». مرد آن طرف خط، از زندگیاش گفت، از بدبختیهای ریز و درشتش و خواست تا در فرصتی سری به خانه آنها بزنم و حالا نزدیک خانه مرد هستیم. آدرس ما را به جایی در ۳۰ کیلومتری مشهد رسانده است و چه فرقی میکند نام مکان چیست؟ مهم وجود آدمهایی است که گاهی در این مکانها زیر چرخهای زندگی له میشوند. رسیدهایم روبهروی دری چوبی در جایی که اطرافش یا زمینهای خالی است یا آدمها برای خودشان باغی درست کردهاند و با تانکر باید به باغشان آب برسانند و من فکر میکنم همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید که باغ درست میکنیم و با تانکر آبش را از جایی دیگر میآوریم.
یک خانه غمانگیز
در باز میشود و داخل میشویم. مرد ۶ فرزند دارد و فرزند هفتمی او هم در راه است! وقتی میپرسم: «اداره کردن ۶ فرزند با این وضعیت کار مشکلی است چرا بچه هفتمی؟» میگوید: «نمیخواستیم شد دیگر!» سری میچرخانم و خانهاش را از نظر میگذرانم. از او میخواهم توضیح دهد چرا اینجا زندگی میکنند و او میگوید: من قبل از اینکه بیمار بشوم روی تراکتور کار میکردم کارم سمپاشی بود. اما سمپاشی به ریههایم آسیب زده است برای همین دیگر نمیتوانم کار سنگین انجام بدهم اینجا را هم مرد خیری به ما داده است؛ یعنی اجازه داده تا اینجا زندگی کنیم. قرار بود اینجا باغ بشود حتی دورش را دیوار کشیده بودند اما به کاشت درخت نرسیده. وقتی ما اینجا را از صاحب زمین تحویل گرفتیم، پاتوق معتادها بود. هم در باغ را برده بودند، هم پنجرههای اتاق را و خلاصه چیزی از اینجا نگذاشته بودند حتی یکی دو جای دیوار هم ریخته بود برای همین خودم گشتم در چوبی کهنه پیدا کردم به جای پنجرهها گذاشتم، در چوبی هم برای در باغ پیدا کردم و دیوارها را هم درست کردم که زن و بچهام امنیت داشته باشند. مشکل آب را هم با امانت گرفتن تانکری از یکی از اقوام حل کردم. چون اینجا گاز نداریم و خارج از محیط روستاست، بخاری نفتی استفاده میکنیم. حتی برای آشپزی مجبوریم بعضی وقتها آتش درست کنیم چون باید کپسول بگیریم و بعضی وقتها کپسول تمام میشود.
از مرد میپرسم: «برای برق چه کار کردید؟» و او جواب میدهد: «برق هم از یکی از همسایهها گرفتیم اما میگوید تابستان دیگر نمیتواند به ما برق بدهد و صاحب باغ هم گفته باید اینجا را خالی کنیم چون به زمینش نیاز دارد».
سیم برق به جای آبگرمکن
با اجازه مرد وارد خانه آنها میشوم. یک پذیرایی دارد و یک اتاق. بخشی از پذیرایی آشپزخانه است و بخاری نفتی توی اتاق روشن است. از مرد میپرسم: «برای حمام چه میکنید؟» و مرد میگوید: «بیایید خودتان ببینید!» سقف حمام با چوب پوشیده شده است و مرد وقتی نگاهم را به سقف میبیند میگوید: «اینها را خودم پیدا کردم و سقف حمام را پوشاندم». توی حمام چیزی که برایم جالب و البته تأسفبرانگیز است، بشکهای است که سیم برقی را گذاشتهاند داخل آن! مرد میگوید: «چون آبگرمکن نداریم هر وقت آب داغ برای حمام کردن لازم داریم، سیم را به پریز میزنیم تا آب داغ شود!» میگویم: «اینکه خیلی خطرناک است!» و پاسخ میشنوم: «چاره دیگری نداریم!» از مرد میپرسم اموراتتان چگونه میگذرد و جواب میدهد: «بعضی وقتها آدمهای خیر کمک میکنند، بعضی وقتها هم خودم میروم ضایعات جمع میکنم، صاحب همین باغ هم چند گوسفند در اختیار ما قرار داده است تا از آنها نگهداری کنیم و بابت نگهداری از گوسفندها در ماه چیزی به ما میدهد خلاصه به سختی روزگار میگذرانیم». مرد از مشکلات ریز و درشت خودش میگوید، از اینکه دو نفر از بچههایش با خودش زندگی میکنند، سه نفر از آنها در خانه پدربزرگشان هستند و یک نفر آنها که فرزند بزرگ خانواده است در زندان. وقتی علت زندانی شدن پسر بزرگ خانواده را میپرسم جواب میدهد: «پسرم مشکل اعصاب و روان داشت. مدتی هم در بیمارستان بستری بود او را به خانه آورده بودیم اما یک روز به خاطر مصرف نکردن داروهایش با من درگیر شد؛ به من چاقو زد بعد هم از خانه فرار کرد و در زمانی که از خانه فرار کرده بود، با یک نفر درگیر شده و به او هم چاقو زده بود خلاصه دستگیر شد و به زندان افتاد. حالا برای آزاد شدن
۱۱۷ میلیون تومان باید دیه پرداخت کنیم. من هم برای نان شب بچههایم ماندهام چه رسد به آزاد کردن فرزندم. از طرفی میدانیم که در زندان خیلی به او سخت میگذرد به خصوص که زندانی هم برای او بریدهاند».
کاش کاری بکنیم
هر چه مرد بیشتر از زندگیاش میگوید دلم بیشتر میگیرد؛ به خصوص برای بچههایش که در این وضعیت بد زندگی میکنند. فکر میکنم کاش در آستانه بهار بتوانیم کمکی برای این خانواده باشیم؛ بتوانیم برای پدر خانواده کاری فراهم کنیم تا شرمنده زن و بچهاش نباشد. مردی که میگوید به جاهای مختلفی درباره وضعیت خانوادهاش نامه نوشته اما جوابی از هیچ کدام از آنها دریافت نکرده است. مردی که میگوید: «بچههای من هم حق دارند لااقل سقفی بالای سرشان داشته باشند اما مجبورند در چنین جایی زندگی کنند که هیچ امنیت و هیچ رفاهی ندارد».
با خودم میگویم سمهای نشسته در ریه این مرد بیشتر به حال او مضر است یا سم بیتفاوتی برخی از ما... .
نظر شما