آیا حضور نیروهای آمریکایی در افغانستان واقعاً برای ایالات متحده دستاوردی به همراه داشته و این کشور توانسته به اهداف مورد نظر خود در افغانستان برسد؟
بایدن در راستای پاسخ به این پرسشها میگوید: «من اعتقاد داشتم حضور ما در افغانستان باید روی دلیل اصلی رفتن ما متمرکز باشد؛ اطمینان از اینکه افغانستان به عنوان پایگاهی برای حمله مجدد به سرزمین ما استفاده نشود. ما این کار را انجام دادیم، ما این هدف را بدست آوردیم». به نظر میرسد این نوع تقسیمبندی ارائه شده از سوی رئیس جمهور آمریکا به نوعی توجیه وضعیت پیش آمده برای آمریکا در افغانستان باشد و گرنه انتخاب نام «عملیات آزادی بلندمدت» توسط جرج بوش پسر برای حمله به این کشور، کاملاً گویای اهدافی فراتر از چیزی است که اکنون بیان میشود. در واقع آنچه بایدن از آن به عنوان هدف اصلی یاد میکند، همان اهداف کوتاهمدت است که در کنار اهداف بلندمدت ایالات متحده برای حضور در افغانستان قرار میگیرد. در این راستا حمله ایالات متحده به القاعده و طالبان پاسخی سریع به حسی از خشم و انتقامجویی بود که در این کشور نسبت به مسببان حادثه یازدهم سپتامبر شکل گرفته بود. انهدام پایگاههای القاعده و سقوط سریع و کم هزینه طالبان این هدف را کاملاً تأمین کرد؛ هر چند تداوم حضور نظامی در افغانستان و اوجگیری مجدد طالبان و حتی القاعده این موفقیت را بهتدریج کمرنگ ساخت. درست به همین دلیل بود که با روی کار آمدن اوباما، تمرکز دوبارهای بر القاعده شکل گرفت، البته با این تفاوت که پاکستان هم در کنار افغانستان و در قالب طرح اف- پاک در مرکز توجه و عملیاتهای نظامی گنجانده شد. کشته شدن بنلادن میتوانست بهترین سناریو برای اعلام پیروزی و خاتمه جنگ باشد، کاری که ظاهراً اوباما با اعلام پایان مأموریت نیروهای آمریکایی در افغانستان در سال ۲۰۱۴ انجام داد؛ اما این اهداف درازمدت و بلندپروازانه واشنگتن بود که مانع خروج آمریکا شد. اما اهداف درازمدت آمریکا در افغانستان را میتوان از دو بعد مورد توجه قرار داد.
جای شوروی را ما پر میکنیم
نخست اهداف مبتنی بر راهبردهای کلان و جهانی ایالات متحده؛ اهدافی که در آن هنگام بر استقرار «نظم نوین جهانی» و سلطه نظام «لیبرال دموکراسی» در جهان متمرکز شده بود. پس از فروپاشی شوروی خلأیی در نظام سیاسی و ایدئولوژیکی دنیا پدیدار شده بود که تئوریپردازان آمریکایی مثل فرانسیس فوکویاما معتقد بودند آمریکا و نظام لیبرال دموکراتیک غربی قابلیت پر کردن این خلأ و سلطه بر جهان آینده را دارد. بر همین اساس بود که دولت بوش در کنار سرکوب القاعده و طالبان، هدف بلندمدت و بلندپروازانه «ملتسازی» و هدایت نظام سیاسی افغانستان را در پیش گرفت؛ همان مدلی که سعی شد برای عراق هم بهکار گرفته شود. اجرای موفق این مدل در افغانستان میتوانست هژمونی آمریکا و حاکمیت ایدئولوژیک ارزشهای آن را در جهان به تصویر بکشد.
آمریکا بهدنبال سرزمین انرژیها
در بعد دوم تداوم حضور نظامی آمریکا در افغانستان میتوانست تأمینکننده سلطه این کشور بر منطقهای باشد که در آن هنگام به دلیل وجود منابع انرژی و مسیرهای انتقال آن، به «هارتلند انرژی» شهرت یافته بود. ریچارد نیکسون و برژنیسکی در کتابهای فراسوی صلح(۱۹۹۴) و صفحه بزرگ شطرنج (۱۹۹۷) به این موقعیت استثنایی و اهمیت سلطه بر آن برای آمریکا اشاره کرده بودند. در نتیجه چنین تفکری بود که ایالات متحده حتی پس از اعلام پایان مأموریت نیروهایش در افغانستان، همچنان در تقلای امضا پیمان راهبردی با کابل و حفظ پایگاههای دائمی در این کشور باقی ماند.
طالبان دوباره رشد میکند
اکنون و در زمانی که پس از سپری شدن دو دهه، آمریکاییها تصمیم به خروج از افغانستان گرفتهاند از نظر دستیابی به این اهداف کوتاهمدت و بلندمدت به هیچ عنوان در شرایط مناسبی قرار ندارند. طالبان به عنوان حامیان اصلی القاعده کاملاً اوج گرفتهاند و باوجود توافق دوحه، هیچ اعتباری به قطع رابطه طالبان با این گروه نیست. به قول مایکل سمپل، معاون پیشین نماینده اتحادیه اروپا در افغانستان، این موضوعی نیست که افکار عمومی آمریکا آن را به دست فراموشی بسپارند چرا که در صورت وخامت مجدد اوضاع افغانستان، آنها همواره به یاد هزینههای سنگین حضور در این کشور خواهند بود. در زمینه اهداف بلندمدت آمریکاییها هم باید گفت آنچه درخصوص ملتسازی در افغانستان انجام گرفته در حدی ناکام بوده که حتی خود واشنگتن قرار داشتن آن را در زمره اهداف اصلی منکر شده است. در عین حال لیبرال دموکراسی غربی یعنی همان مدل پیشنهادی غربی برای افغانستان، از درون و در مهد آن آمریکا، با چنان معضلاتی روبهرو شده که باور و اعتقاد به درستی آن حتی در داخل ایالات متحده بهتدریج در حال سست شدن است. در کنار همه اینها تحولات دو دهه اخیر، بهخصوص اوجگیری چین و خودکفایی نسبی ایالات متحده در انرژی، شرایط را به گونهای رقم زده که منطقه آسیای مرکزی و هارتلند انرژی دیگر مانند گذشته در کانون توجه واشنگتن قرار ندارد. براین اساس، آنها دیگر مثل گذشته به منابع انرژی منطقه و حتی خلیج فارس احساس وابستگی ندارند و بیشتر به فکر تقابل با قدرتهای نوظهوری مثل چین در آسیای شرقی و دریای چین هستند.
نظر شما