اجلاس اکو

آنها قطعا به خاطر ما نیامدند؛ کسی نمی دانست ما آنجا گیر افتاده‌ایم؛ نمی‌دانیم چطور شد که آمدند و بمباران کردند. آتش که خوابید من گفتم بچه ها فرار کنیم!

حبیب:‌ هواپیمای روسی مانع شهادتم شد!

به گزارش قدس آنلاین، وقتی شور دفاع از حرم به سر جوانِ گفتگوی ما می‌افتد، همه راه‌ها را می‌رود تا می‌رسد به مسیری که از لبنان می‌گذرد. سختی‌های غربت و تنهایی را به جان می‌خرد و ناگهان خودش را در وسط کارزار سوریه پیدا می‌کند. «م. ب» با نام جهادی «حبیب عطوی» حدود دو ساعت روبرویمان نشست و به سئوالات ریز و درشت ما پاسخ داد.

نام حقیقی و عکس‌هایش را به درخواست خودش مخفی کردیم تا اگر باز هم نیاز شد که جانش را کف دستش بگیرد و در جبهه مقاومت اسلامی، برزمد، مانعی بر سر راهش ایجاد نشود.

**: شما سرجمع چند اعزام به سوریه رفتید؟

عطوی: در دوران اوج نبرد سوریه، اگر آن اعزام را هم حساب کنم ۵ بار به سوریه رفتم. آخرین اعزام هم سال ۹۶ بود.

**: چرا شد آخرین اعزام؟ چرا ارتباطتان قطع شد؟

عطوی: یک مدت سر قضیه مجروحیتم، از بیمارستان که مرخص شدم، فقط در ماشین و پشت فرمان بودم و اصلا نمی‌توانستم از ماشین پیاده شوم، بدوم یا چیزی جا به جا کنم، فقط پشت ماشین بودم؛ آن هم به سختی؛ برای این که برنگردم ایران، بعد از اینکه از لبنان آمدم سوریه به سختی کارم را انجام می‌دادم. بعد پاهایم خوب شد ولی به حالت اول برنگشت. مدام درد داشتم. سخت راه می‌رفتم. اینها را تحمل می کردم که نگویند فلانی برگرد؛ فلانی نمی توانی یا کم‌آورده‌ای...

این سفر چهارم بود. آمدم و پاهایم دیگر خوب شده بود و دیگر لنگ نمی زدم که مردم بفهمند و خانواده‌ام بو ببرند؛ ولی سفر پنجم که رفتم یک جایی مجبور شدم در عقب‌نشینی به سمت ماشین بدوم؛ این باعث شد به پایم فشار بیاید، نمی‌دانم چطور شد، چون کوله هم داشتم و با فشار بالا دویدم؛ بچه‌ها را هم داشتم کمک می کردم که وسیله‌ها را بیاورند.

**: یعنی آتش شروع شد؟

عطوی: آنها به ما تک نزدند؛ ما خواستیم برگردیم، جای بدی بودیم. پایین‌تر از حلب بود؛ بین حمص و حلب. آنجا یک روستایی بود که چند باری بین ما و آنها دست به دست شده بود. در آنجا تا آمدم سوار ماشین شدم، دیدم از درد نمی‌توانم کلاج بگیرم؛ خیلی درد داشتم، ولی دیگر جانم در خطر بود! آنها داشتند می آمدند و می زدند. آمدم و چند روزی با این درد گذراندم ولی دیدم دردم مدام دارد بیشتر می شود. دیگر نتوانستم بروم. دیدم اگر به سوریه بروم، مفتکی می روم و من را برمی‌گردانند. ماندم که خوب بشوم و بعد دوباره به سوریه برگردم، اما دیگر آتش جنگ خوابید و من هم نرفتم. بعد هم یک سفر زیارتی به سوریه رفتم.

**: از طرف لبنان؟

عطوی: بله، چون برای من راحت‌تر است و آنجا دوستان بیشتری نسبت به سوریه دارم. معمولا کسانی که در سوریه رفیق من هستند الان در منطقه هستند یا در پست‌های ایست بازرسی هستند؛ جاهایی هستند که من از آنها انتظار ندارم بیایند ماشین را بردارند و من را در سوریه بچرخانند. ولی در لبنان اینطور نیست؛ دوستانی دارم که با من می آیند.

**: در این سفر حاج آقا و حاج خانم را هم بردید؟

عطوی: در سفر زیارتی، نه، نتوانستم. پدر و مادرم خودشان قرار است عروس و دامادی بروند. چند وقت پیش گفتم برویم؛ گفتند بگذار کرونا یک مقدار فروکش کند، واکسینه بشویم و بعد برویم.

**: هزینه پرواز تهران به بیروت و برعکس را خودت می دادی؟

عطوی: نه، هماهنگ می شد؛ ولی هزینه سفر زیارتی را خودم دادم. برای اعزام‌هایم، نداشتم که بدهم، چون هزینه‌اش خیلی زیاد بود.

**: یعنی به عهده حزب الله بود؟

عطوی: نمی دانم به عهده چه واحدی بود؛ من به رابطم می گفتم و او هماهنگ می کرد؛ نمی دانم چطوری و به چه شکل، شاید از طرف ایران بود یا شاید از طرف حزب الله بود؛ ولی خب از سوی آن بنده خدا هماهنگ می شد.

**: از آنها حقوقی هم می گرفتی؟

عطوی: یک چیزی درحد حق ماموریتی که به بچه‌های خودشان می دهند، به من هم می‌دادند ولی صرف یکسری چیزهای دیگر می شد.

**: یعنی بالاخره اموراتت از آن طریق می‌گذشت؟

عطوی: خرج خاصی نداشتیم؛ غذا و مایحتاج زندگی‌مان در مناطق جنگی را خودشان تأمین می‌کردند...

**: چیزی با خودت به ایران می آوردی؟

عطوی: نه، چیزی از آن پول را به ایران نمی‌آوردم. آن دورانی بود که گُلِ خواستن ائمه است؛ نمی دانم شما این تجربه را داشتید یا نه؛ من چون ساکن قم هستم، اگر به من بگویند حرم حضرت معصومه تهدید شده هر کجا باشم خودم را می رسانم؛ الان هر جا باشم خودم را می رسانم، آن موقع هر کجا بودم خودم را می کشتم که برسانم به حرم حضرت زینب. آن موقع گلِ افکار من بود. اینطور بود که سعی می کردم در راه باشم. به قول معروف یکی از دوستان می گفت که شهدا خیلی راحت زندگی کردند و شهید شدند، ما خواستیم شهید شویم و خواستیم راهشان را برویم اما بلد نبودیم؛ اضافه کاری کردیم، اضافه کاری هم به جایی نخورد. شهیدی داشتیم که فقط نماز واجبش را می خواند.

فکر می کنم آیت الله فاضل لنکرانی فرمودند شما واجباتت را انجام بده و محرماتت را ترک کن، اگر آن دنیا یکی گفت چرا مستحب نداری، بگو فاضل گفته. آن رفیق ما گفت ما نماز شب خواندیم به جایی نرسیدیم، آنها نماز خودشان را خواندند و شهید شدند.

ما در آن برهه در فاز «نماز شب بخوان تا شهید شوی» و اینها بودیم و دیگر پولی نمی‌آمد که جیبمان را بگیرد.

**: من در گفتگو با مدافعان حرم خصوصا فاطمیون به آن رسیدم که اینها همه وضع‌های مالی خوبی داشتند. چه آن‌هایی که اینجا بودند یا کسانی که از افغانستان به سوریه رفتند. در این چند گفتگویی که گرفتم به این رسیدم که هیچ کس بر مبنای پول به سوریه نرفت. یادت هست که این حرف‌ها و نسبت‌های ناروا را به مدافعان حرم می زدند. البته استثنا هم وجود دارد اما عمده کسانی که من دیدم و گفتگو کردم وضع مالیِ خوبی داشتند. اصلا اینطور نبوده که هشت‌شان گرو نه‌شان باشد و بگویند برویم. اتفاقا، پول توی جیبشان را گذاشتند و خرج بچه‌هایشان را دادند و کار خوب و پردرآمدی که داشتند را زمین گذاشتند و رفتند... یکی بود پدرش کوره آجرپزی داشت، با چندین و چند کارگر، وضع بسیار خوب، خانه و تشکیلات و ...، همه را رها می کند. زن و بچه‌اش را هم که در ایران بودند به سختی می گذارد و می رود و شهید می شود. یا کسانی که اینجا کار کشاورزی پردرآمدی داشتند و چندین نفر زیردستشان نان می خوردند، یک باره می گذارند می روند و در این چند اعزام، خانواده هر کاری می کند که اینها را پابند کند،   نمی‌تواند... می خواهم درکت را از این موضوع به ما بگویی. درک من به عنوان یک شاهد بیرونی از ماجرا این بود که واقعا مسائل مالی وسط نبود. چقدر این موضوع را تأیید می کنی؟

عطوی: شاید حرف من از این بابت که موقع اعزام اول سنم پایین بوده، زیاد درست نباشد. چون هیچی نمی‌دانستم. شاید خودم اگر سنم بالا بود می گفتم پول هم تاثیر داشت، ولی من ندیدم کسی آنجا بگوید کِی حق ماموریت را می‌دهند؟ آقا پول نداریم... چون آنجا فکر اصلا جای دیگری است. من شخصا خودم را به هیچ عنوان به پول نمی‌فروشم؛ یعنی جانم را به پول نمی‌فروشم، الان به من بگویند یک میلیارد یا دو میلیارد دلار بهت می دهیم یک تیر خلاص کنیم وسط پیشانی‌ات، یا آسیبی ببینی، خب این کار را نمی‌کنم؛ مگر دیوانه‌ام!؟ هیچ وقت این کار را نمی‌کنم. آن کسی که این حرف را می‌زند یا خودش یک عمدی در گفتارش دارد یا واقعا نمی داند چی دارد می گوید. یا در آن فضا قرار نگرفته است. در آن موقعیت قرار نگرفته که ببیند جنگ یک چیز فراتر از تصور است. به قول یکی از اساتید که می گفت: جنگ یک چیزی است که حتی خودت هم نمی دانی کی هستی، جنگ یک جایی است که اصلا به جایی می رسی که فکر می کنی کس دیگری شده‌ای.

در کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» می گوید که ما اصلا رفتیم جنگ و برگشتیم و فهمیدیم جنگ اصلا ما را تغییر داد؛ ما دیگر آن آدم سابق نیستیم. می گوید من دختر ۲۰ ساله بودم و رفتم به جنگ، ولی وقتی آمدم فکر کردم زن ۵۰ ساله هستم. جنگ، تجربه می دهد، سختی‌ها را می کشی، مواجهه با مرگ را می‌بینی؛ مثل آن کمینی که ما گیر کردیم. اینکه گفتم زخمی شدم یک جورهایی کمین نبود، در اصل بخواهی ببینی، آنها ما را با خمپاره هدف قرار دادند ولی در آن کمینی که ما گیر کردیم، من شخصا دیگر اسلحه را زمین گذاشتم.

**: ماجرای این را نگفتی.

عطوی: ما با همین دوستمان که گفتم ترس داشت و یکی از رفیق های دیگرمان در یک کمینی گیر کردیم.

**: اسم جهادی‌شان را می‌گویی؟

عطوی: اسمش اَیمِن بود. این یک کمین خواسته و ناخواسته بود. دو تا گروه از تکفیری‌ها به جان هم افتادند و ما ناخواسته؛ آمدیم از این جاده رد بشویم، اصلا نمی دانستیم اینجا کسی هست، راهنمای ما ایمن هم نگفت اینجا کسی هست، چون همه این مسائل را می دانست؛ قبلش به او اطلاع می دادند که کجا از دست ما رفته کجا دست ما هست. لحظه به لحظه این را می پرسید، ولی اینجا را نمی دانست. ما آمدیم اینجا گیر افتادیم.

لحظه زخمی شدنم، گرگ و میش صبح بود و این اتفاق در غروب بود. غروب بود که ما گیر افتادیم؛ من دیدم ما سه نفر هستیم؛ یکی‌مان هم که تقریبا هیچ حساب می شد؛ دو نفره هم نمی توانیم با اینها بجنگیم؛ پس اسلحه را بگذاریم زمین و حداقل اسیر شویم تا اینها ما را نکشند. به این حد رسیده بود. ما مهمات هم نداشتیم؛ تیر هم می‌زدیم، اینها جری‌تر می شدند.

**: کسی جلوی شما را گرفت؟

عطوی: نه، نگرفت. آن‌ها همدیگر را داشتند می زدند، و ما گیر افتاده بودیم. ما یک جایی بودیم که آتش تبادل می شد.

**: نمی‌توانستید فرار کنید؟

عطوی: نه، ما از یک جاده خاکی داشتیم می رفتیم، این جاده خاکی یک چاله‌مانند بود، ما این چاله‌مانند را رد کردیم و به یک قسمتی رسیده بودیم که راه برگشت نداشتیم؛ راه فرار هم نداشتیم. چون راه فرارمان می رفت در سربالایی و در آن سربالایی، اینها بهتر ما را می دیدند. اگر هم برمی گشتیم دوباره از چاله که می آمدیم بالا، دوباره ما را می‌دیدند. در آن سراشیب اولی که دو طرف دیده می شدند، ما اینها را ندیده بودیم. وارد این کمین یا مقتل که شدیم، دیگر آتش آمد بالای سرمان، فقط توانستیم یک جایی پناه بگیریم.

گفتیم ماشین را می زنند. یک طرف ماشین داغون شده بود، شیشه هایش شکسته بود، یک طرفش را بیشتر زده بودند، یک طرفش ظاهرا پناهی داشت که گلوله‌ها نمی خورد به آن. ما گفتیم دیگر تمام است، من خودم شخصا شهادتین را گفتم و گفتم تمام است. توی دلم خوشحال بودم که دارم شهید می شوم، چون چند روز اولی که وارد سوریه شدیم با چند تا از بچه‌های لبنان و سوریه رفیق شدیم، با هم یک عهدی بستیم. ۷ نفر بودیم؛ گفتیم هر کسی شهید شد مدیون است که آن یکی را شفاعت نکند و نخواهد از خدا که این را هم شهید کند. آن ۶ نفر شهید شدند، من هم گفتم آنجا شهید می‌شوم.

**: آن ۶ نفر قبل از شما شهید شدند؟

عطوی: بله؛ آنها قبل از من شهید شدند، و خب گفتم من هم شهید شدم و حل است، بچه ها دست من را هم گرفتند! ولی به جایی نرسید. بعد دیدیم اینها دارند می زنند ولی... چیزی که من الان فکر می کنم این است که این طرف فکر می کرد ما با آنها هستیم و ما را می زد، آن طرف هم فکر می کرد ما با این یکی هستیم و ما را می زد! از هر دو طرف داشتیم می خوردیم، ولی شانس آوردیم هواپیماهای روسی آمدند آنجا را بمباران کردند و ما فرصت فرار پیدا کردیم.

آنها قطعا به خاطر ما نیامدند؛ کسی نمی دانست ما آنجا گیر افتاده‌ایم؛ نمی‌دانیم چطور شد که آمدند و بمباران کردند. آتش که خوابید من گفتم بچه ها فرار کنیم! دیگر رفتیم، چون اگر می خواستیم برگردیم دوباره گیر کمین می افتادیم. از مبدأ خیلی دور شده بودیم و به مقصد نزدیک بودیم. گفتیم حداقل به آنجا برسیم. وقتی رسیدیم و بعد از اینکه از ماشین پیاده شدم گفتم «می‌خواستیم شهید بشویم چرا فراری‌مان دادی!؟» فرار کردیم و شهادت قسمت‌مان نشد. کارمان درست نشد...

منبع: مشرق

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.