تحولات لبنان و فلسطین

مجلس عزای قافله‌سالار شهیدان در محرم وقتی رنگ و بوی خاصی می‌گیرد  که پیرغلامان سیدالشهدا(ع) حضور داشته باشند و با محاسن سفید و نفس حقشان شور مجلس را دوچندان کنند.

 نظرکرده / روایتی از  زندگی حاج ماشاءالله نجار خادم‌الرضای دیار کریمان

خادم امام حسینی که حضورش رنگ و بوی خاصی به مجلس می‌داد. حاج ماشاءالله نجار که بعدها کرمانی‌ها او را حاج ماشاءالله نظر کرده می‌خواندند. پیرغلامی که امسال در سن ۹۰ سالگی جمع عاشقان حسینی را ترک کرد و به دیار باقی شتافت تا در کنار اربابش امام حسین(ع) روزی بگیرد.

اوج ناامیدی

عاشق اهل بیت(ع) بود و مادرش می‌گفت دو سال فقط با وضو به او شیر داده است. آثار چوبی زیادی از جمله درهای چوبی مسجد جامع کرمان و حمام گنجعلی خان و کتابخانه ملی کرمان و منبرهای زیادی از جمله منبر مسجد جمکران را با عشق ساخته بود. در جوانی، روزی در کارگاهش مشغول کار بود که دردی عمیق وجودش را فرا گرفت. خودش را به دکتر حسین وکیلی رساند. دکتر پس از آزمایش‌های مختلف گفت: «کلیه‌هایت از کار افتادند. در منزل استراحت کن و داروهایی که تجویز می‌کنم استفاده کن».

 دو سال گذشت و «ماشاءالله» روز به روز بدتر شد. آن زمان نه دستگاه دیالیزی بود و نه دارویی که کلیه‌ها را به کار بیندازد. بدن ماشاءالله ورم کرد و زیر پوستش آب جمع شد. دکتر هم از مشورت با پزشکان دیگر و معالجات مختلف نتیجه‌ای نگرفت. اوضاع هر روز بدتر می‌شد. دکتر او را به بیمارستان منتقل کرد. ۶ ماه در بیمارستان ماند اما بازهم نتیجه‌ای حاصل نشد. هر روز پرستاران با سرنگ آب بدن جوان را خالی می‌کردند.

حتی با پزشکان خارج از کشور تماس برقرار شد اما هیچ راهکاری مداوایش نمی‌کرد. یک روز استاندار کرمان برای بازدید به بیمارستان رفت. وقتی کنار تخت ماشاءالله رسید، دکتر گفت: «این جوان تا ۲۴ساعت دیگر زنده است و سه فرزند دارد. خواهش می‌کنم فرزندانش را به پرورشگاه معرفی کنید». ماشاءالله با همه بدحالی صدای دکتر را شنید و خواست مرخصش کنند تا در اتاق خشتی گنبدی خود کنار فرزندانش دنیا را ترک کند.

نشان کبوتر

از ۲۴ ساعتی که دکتر گفت روزها گذشت و ماشاءالله زنده ماند و همچنان درد می‌کشید. هر روز کسی چیزی تجویز می‌کرد و به او می‌خورانید ولی علاجی حاصل نمی‌شد.

جوان دردمند و رنجور دیگر چیزی نمی‌خورد و صحبت نمی‌کرد. فقط گاهی جانسوز می‌گفت: «یا حسین». هر چه به محرم نزدیک‌تر می‌شد توسلش بیشتر بود. مادر از اول محرم هر جا پای روضه می‌رفت دستمالی نخی می‌برد و اشک‌هایش را روی پارچه جمع می‌کرد. بعد به نیت شفا دستمال خیس را دور بدن ورم کرده پسر می‌کشید و یقین داشت اشک برای امام حسین(ع) شفاست.

روز هشتم محرم بود که ماشاءالله متوجه کبوتری با سه طوق رنگی سبز، سفید و قرمز و پنجه‌های بلند شد که لب پنجره اتاق نشسته بود.

 احساس کرد کبوتر نشانه است. با خودش گفت اگر این کبوتر نشانه باشد، آنجا نمی‌ماند... می‌آید کنار تختم. روز بعد کبوتر باز هم آمد. این بار چند دقیقه جای هر روز نشست و بعد یکباره پرید و خودش را رساند کنار بستر ماشاءالله. مادر مثل هر روز با دستمال اشک وارد شد. ماشاءالله همان طور بی حال، اشاره کرد مادر هوای کبوتر را داشته باشد و برایش آب و دانه بریزد. عاشورا هم گذشت اما نه کبوتر چیزی می‌خورد و نه ماشاءالله خوب می‌شد. شب شانزدهم محرم بود.

طاقت ماشاءالله طاق شده بود. از فشار درد زد زیر گریه. گریه‌هایش انگار با همیشه فرق می‌کرد. وسط اشک و آه، ناله کرد و به زحمت این کلمات از دهانش خارج شد: «آقا... پس کی به دادم می‌رسید؟» بعد هم از حال رفت.

وقتی از خواب پرید حس کرد، بوی گلاب و عطر تربت سیدالشهدا در فضا پخش بود. کبوتر جای همیشگی‌اش نبود. ماشاءالله حس کرد رمق و توان دارد توی رگ‌هایش می‌دود... سر بلند کرد و از پنجره حیاط را پایید... کبوتر داشت توی حیاط برای خودش می‌چرخید. گاهی می‌پرید لب حوض می‌نشست و گاهی کنار درخت.

 ماشاءالله از جایش بلند شد و خودش را به حیاط رساند. مادر که داشت از دور می‌آمد در جا خشکش زد. کمی پسرش را نگاه کرد و بعد همراه با یا حسین گفتن‌های آرام ماشاءالله فریاد زد یا حسین.

دکتر وکیلی معاینه‌اش که تمام شد سر بلند کرد. نگاهی به مادر ماشاءالله انداخت. لبخندی زد و گفت: الان پسرت با وضعی که داره حتی نباید بتونه راه بره... ولی خب من معاینه می‌کنم می‌بینم همه چیزش مرتبه بحمدالله. چند تا آزمایش می‌نویسم انجام بدین... یکی دوماهی طول کشید تا ماشاءالله کم کم به حال عادی برگردد... دکتر باز هم آزمایش و عکس نوشت. این بار همه چیز روبه‌راه بود، جوری که دکتر با تعجب گفت: ماشاءالله... ماشاءالله شما انگار از نوزاد تازه متولد شده هم سالم تره! آن روز وقتی به خانه برگشتند کبوتر را دیدند که لب پشت بام نشسته است. انگار منتظر بود مادر و پسر برسند. کمی روی دیوار به چپ و راست رفت و بعد یک باره پرید. دور حیاط چرخی زد و بعد توی آسمان مثل یک نقطه شد. ماشاءالله و مادر به همان نقطه خیره شده بودند و اشک می‌ریختند.

مجلس عزا

یک سال از شفا یافتنش گذشت. محرم دلش آشوب بود. دوست داشت مجلس عزای اباعبدالله(ع) را برپا کند اما توان مالی نداشت. مادر پیشنهاد داد مجلس مختصری در مسجد امام رضا(ع) بگیرند. جوان گریه کرد و گفت: «من توی این اتاق خشت و گلی شفا گرفتم و امام‌ حسین را دیدم. کجا بروم؟» شب را با همین دغدغه که مجلس را کجا بگیرد به خواب رفت. بعد نماز صبح دید در خانه را می‌کوبند. حاج صادق مهرابیان بود. مقداری قند و چای داد و گفت این‌ها را آقا برایت حواله کرده است.

ناراحت نباش. من حاج آقا موحدی را دعوت می‌کنم و روضه را برگزار می‌کنیم.

 مادرش گفته بود حاج آقا مهرابیان در دوران بیماری و نقاهت ماشاءالله، دورادور هوای آن‌ها را داشت. حالا هم آمده بود با چشم گریان، قند و چای آورده بود و می‌گفت مجلس عزای امام حسین(ع) را همین جا برگزار می‌کنیم. آنچه تو در خواب دیدی من هم دیدم. فردای آن روز از در و دیوار وسیله می‌رسید. دنیایی حصیر و زیلو جمع شد. همه دست به دست دادند. از دورترین نقاط برای کمک آمدند، کسانی که اصلاً آن‌ها را ندیده بود. واعظان و مداحان بنام و علما برای جلسه عزاداری می‌آمدند و عرض ارادت می‌کردند.

سال‌های بعد کم‌کم با کمک مردم، خانه‌ همسایه‌ها را خرید و انداخت سر خانه خودش و همه را یکجا وقف مجلس امام حسین کرد. هر سال هم محرم که می‌شد جمعیت بیشتری برای عرض ارادت در خانه جمع می‌شدند و بعضی حتی حاجت می‌گرفتند. مداحان و واعظان به بهترین شکل مجلس را برپا می‌کردند و علمایی از راه دور می‌آمدند تا ضمن شرکت در عزاداری از زبان ماشاءالله، واقعیت شفایافتنش را بشنوند.

نویسنده: ندا امیربیگی 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.