آن فراز و فرودها، آن هجرتهای ناگهانی، آن رسیدن به مکه و حرکت به سوی کوفه، آن محاصره در دشت کربلا و آن روزهای سخت که در نهایت به عاشورا ختم شد؛ این حجم از رنج، راستی که برای دختری سه ساله فراتر از تحمل است. در مرور وقایع منتهی به واقعه کربلا، رقیه(س) را میتوان در همه جا دید؛ هرچند نام و یادش با شب عاشورا آغاز میشود؛ همان وقت که سیدالشهدا(ع) در تاریکی شب، پشت خیمهها را میکاوید تا خار و سنگ را از سر راه اطفال بردارد تا فردا عصر، در آن واویلا، خارهای صحرا پای کودکان را زخم نکند، تا سه ساله دخترش، بتواند در آن هیاهو، مسیری برای گریختن داشته باشد. میدانید، برای کسی که میخواهد عظمت کار حسین(ع) را ببیند، همین ماجرای دل کندن از رقیه(س) کافی است.
روز عاشورا، وقتی تشنگی طاقتش را طاق کرد، نزد پدر آمد و آب خواست، اما آبی در کار نبود؛ یک لحظه تصور کنید؛ دختر سه ساله و شیرین زبانی را که با لبهای خشک و نگاههای بیرمقش، نزد پدری میرود که سلطان عواطف انسانی است و از او آب میخواهد، بدیهیترین عنصر حیات را، اما پدر نمیتواند خواستهاش را برآورده کند، نمیتواند ... عمو نیز که وعده آوردن آب داده است، دیگر به خیمهها باز نمیگردد؛ انصاف نیست از کودکی سه ساله، چنین صبری را توقع داشتن.
فصل اسارت
فصل دوم این روایت اما، جانگدازتر از فصل نخست است؛ اسیری هم کم دردی نیست، آن هم زمانی که تو را از میان پیکرهای در خون تپیده پدر و عموها و برادرانت بگذرانند و سرهای آنها، پیش روی تو، بر نیزه باشد؛ این داغهای توأمان، کشندهتر از آنند که انسانی قدرتمند تحملشان کند، چه برسد به کودکی سه ساله.
رقیه(س) اما همه اینها را دید؛ هنگامی که در آغوش خواهران و عمهاش دست به دست میشد. هرچند، شاید آنها گاهبهگاه جلو صورتش را میگرفتند تا چیزی نبیند، اما نه احساس فراق پدر پوشاندنی است و نه صدای گریه و مویه زنان حرم ناشنیدنی.
رقیه(س) در تمام این سفر، شاهد است، شاهد بیحرمتیهای ابنزیاد در دارالحکومه کوفه، شاهد گریستنهای دروغین کوفیان، شاهد خطبه پرصلابت عمه و برادر، شاهد آن سفر سخت، سفری با سَرهای شهدا در پیش، سفری با پای پیاده، از کوفه تا دمشق، سفری با پاهای کوچک و زخم شده از خارهای بیابان، سفری با گوشهای بیگوشواره ... واژهها بیتاب میشوند، بگذارید ادامه ندهم.
امان از شام
سفر به شام، تکمیلکننده همه مصائب بود؛ کودکان دیگر تاب رفتن نداشتند.
برخی از آنها به مقصد نرسیدند و رقیه(س)، پای کوه جوشن، در توقفگاهی نزدیک حلب، شاهد شهادت مظلومانه طفلی شد که فرصت نیافت چشم به دنیا بگشاید. ورود به شام، شاید سختتر از همه مراحل سفر بود؛ شام یکپارچه یزیدی میاندیشید، مردمان بیخبری که گمان میکردند رسولخدا(ص) جز خاندان ابوسفیان، فامیلی ندارد! نگاههای کریه و خندههای توأم با تمسخر و آن کنایههای گزنده، این هوار مصیبت، زینب(س) را پیر کرد؛ پس چه توقعی است از رقیه(س)؟ تاریخ درباره او سکوت میکند، نمیدانیم او در آن محشر ماتم، هنگامی که سرها را به کاخ طاغوت آوردند، آیا با گامهای کودکانهاش گام برمیداشت یا در آغوش یکی از بانوان حرم بود؟ اما هر چه بود، نگذاشتند سَرِ پدرش را ببیند، آن هم در حالی که یزید... .
آن شب تلخ
شب پنجم ماه صفر فرا رسید. چهار روز از ورود کاروان اسیران به دمشق گذشته است.
خاندان رسالت را در خانهای نیمه ویران جا دادهاند؛ بیتابی و خوابهای آشفته، کودکان کاروان را میآزارد و در آن میانه، زینب(س) سنگ صبور و تکیهگاهی است برای آنها و بانوان حرم. اما بیتابی آن شب رقیه(س) با دیگران فرق میکند، دیگر با نوازشهای عمه و سخنان مهرآمیز او، آرام نمیشود.
شبهای قبل، با وجود آزار و درد ناشی از زخمهای بدنش، ساعتی میخوابید، اما آن شب انگار دردی فراتر از دردهای جسمانی، وجود دردانه اباعبدالله(ع) را فرا گرفته بود.
چشمهایش را باز کرد و به صورت مهربان عمه نگریست؛ «چه میخواهی نورِ دیده؟» زینب(س) با اضطرابی که میکوشید پنهانش کند، از رقیه(س) پرسید و پاسخ شنید: «پدرم را!» با پاسخ او، انگار بغضهای فروخورده بانوان حرم ترکید؛ خانه نیمه ویران، یکپارچه غرق ماتم و عزا شد.رقیه(س) خواستهاش را تکرار کرد،بیتابیاش شدت یافت؛ خواب نگهبانان آشفته شد.
خواستند به جَبْر بانوان و کودکان را ساکت کنند، اما فایدهای نداشت. خبر این اتفاق، خیلی زود به کاخ رسید و یزید، مست از بادهنوشی شبانه، فرمان داد تا سر نواده رسولخدا(ص) را به خانه نیمه ویران ببرند و مقابل آن کودک بگذارند تا آرام شود! دقایقی یا ساعتی بعد، سربازی آمد، با تشتی در دست که رویش پارچهای انداخته بودند؛ تشت را مقابل رقیه(س) گذاشت.
دردانه حسین(ع) سر برگرداند؛ «این چیست؟»، سؤالش را با همان لحن کودکانه پرسید. سرباز اما با نهیب گفت: «پدرت!» و پارچه را از روی تشت برداشت ... آخ! رقیه(س) چشم به صورت پدر دوخت و آنگاه با نالهای جانسوز خود را در آغوش عمه پنهان کرد؛ هنوز دقایقی نگذشته بود که صدای گریههایش قطع شد؛ رقیه(س) دیگر نفس نمیکشید.
نظر شما