در اهمیت کار استاد کم ننوشتهاند و صد البته همچنان خواهند نوشت که او زندگی خود را به پای کلمه و آموختن و آموزش به دیگران گذاشته است اما در این مجال روایتی کوتاه را میخوانید از دیداری با این چهره فرزانه همروزگار ما در یکی از روزهای آبان سال ۱۳۹۸ در خیابان سعادتآباد تهران.
ما آدمهایی که نسبتی با کلمه، نوشتن و خواندن داریم، باید خدا را شکر کنیم که در روزگار استاد محمدرضا شفیعی کدکنی زیستهایم. او در شعرهایش روزگار ما را توصیف میکند و شعرش پناهی میشود برای آنهایی که میدانند شعر تا چه اندازه میتواند ارزشمند باشد اگر به رسالت خود عمل کند.
نخستین بار استاد را سالها پیش و در نمایشگاه کتاب تهران دیده بودم. نایلون کتاب به دست قدمزنان به سمت در خروجی نمایشگاه میرفت. با اینکه هوا گرم بود لباسی پوشیده بود که برایم جای تعجب داشت یعنی فکر میکردم آن لباس مناسب آن فصل نیست. دلم میخواست جلو بروم و حال و احوالی بکنم اما احساس کردم استاد عجله دارد و خجالت هم دلیل دیگری شد تا پا پیش نگذارم. هر چند با خودم فکر کردم استاد چه کتابهایی خریده است و چیزهایی از این نوع فکرها.
سالها گذشت و برای بار دوم استاد را در بزرگداشت زندهیاد محمد قهرمان که دانشگاه فردوسی مشهد برگزار کرده بود، دیدم. آنجا هم مانند جمع زیادی از مشتاقان دیدار با ایشان، نه به صحبت که به تماشایی ایشان را زیارت کردم.
بار سوم اما دیدار با استاد متفاوت بود. سال ۱۳۹۸ بود و از تاخت و تاز کرونا خبری نبود. مؤسسه خیریه همدم قرار بود برنامه بزرگداشتی برای پنج شاعر خراسانی که اتفاقاً از رفقای استاد هم بودند برگزار کند؛ مهدی اخوان ثالث، غلامرضا شکوهی، عماد خراسانی، ذبیحالله صاحبکار، غلامرضا قدسی، علی باقرزاده، احمد کمالپور و محمد قهرمان. نام برنامه را هم گذاشته بودند «بخوان به نام گل سرخ» که نام یکی از شعرهای شفیعی کدکنی است.
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان،
تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند....
پیش از برگزاری برنامه رایزنیها با استاد از طریق دوست ایشان مهندس همایون حاجیخانی انجام شده بود. یک هفته پیش از برگزاری مراسم نشسته بودم در قطار مشهد- تهران همراه با دکتر زهرا حجت؛ مدیر خیریه همدم، مژگان همایونی و علیرضا سپاهی لایین؛ مدیر روابط عمومی مؤسسه و البته شاعر. سفر و دیدار ما با استاد برای نهایی کردن برنامه بود و برخی صحبتهای دیگر. صبح زود ۱۰ آبان ماه رسیده بودیم تهران پر از هیاهو و من دلم پر میزد برای اینکه زودتر بنشینیم روبهروی استاد. مهندس همایون حاجیخانی که از دوستان گرمابه و گلستان استاد است، تماس گرفت که کجایید و دعوتمان کرد به صبحانه. ساعتی بعد ما در یکی از مجموعههای آپارتمانی سعادتآباد بودیم در خانه مهندس حاجیخانی و داشتیم صبحانه میخوردیم؛ حلیم داغ با نان تازه. صبحانه که تمام شد استاد آمدند و من همان جا با خودم فکر کردم مهندس حاجیخانی از آدمهای نازنین این سرزمین است که سعادت دارد دوست و محرم اسرار استاد باشد. همسایهای که خانهاش روبهروی خانه استاد است آن هم در یک مجموعه آپارتمانی و روبهروی واحد آپارتمانی استاد. ساعتی نگذشته بود که استاد کیوان ساکت، نوازنده چیرهدست تار و سهتار هم به جمع ما اضافه شد. دعوتنامه مراسم را به استاد نشان دادیم و استاد با دیدن تصاویر دوستانش درباره هر کدام از آنها چند دقیقهای صحبت کرد، حتماً در آن لحظات خاطراتی از دوستی با هر کدام از آن دوستان از ذهنش میگذشت و برایش خاطراتی برای چندمین بار زنده میشد. وقتی استاد از دوستان رفتهاش حرف میزد، آنچه بیش از همه جالبتر بود حافظه سرشار و دمدست استاد بود آن هم در وادی اعداد و ارقام.
خانهای پر از کتاب
از استاد خواستیم در صورت امکان آپارتمانش را ببینیم. وقتی این درخواست را مطرح کردیم، استاد خندید و با مهربانی تمام گفت: «خانه من دیدنی است برای اینکه جالبترین چیزی است که شما از آن عکس میگیرید. الان که در را باز کنم تعجب میکنید». استاد این را گفت و بلند شد و ما را دعوت کرد تا همراهش برویم. در را باز کرد و گفت: «تعجب نکنید! همیشه همین جوری است!» و دوباره خندید. خانه پر از نور آفتاب کمرمق پاییز بود و پر از کتاب. هر جا چشم میچرخاندی کتاب بود حتی روی زمین هم کتاب بود. وقتی از دیدن آن همه کتاب تعجب کردم، استاد گفت: «من یکی از بهترین کتابخانههای شخصی ادبیات را در ایران داشتم که آن را هدیه دادم به مرکز دایرهالمعارف. این مقدار هم که مانده است جای دیگری بودهاند». وقتی علیرضا سپاهی گفت به نظرم در این بینظمی نوعی نظم است استاد با خنده گفت: «بله! بله. من برق هم نباشد میتوانم در تاریکی و در این حجم کتاب، کتاب مورد نظرم را پیدا کنم».
حافظهای شگفتانگیز
با استاد عکس یادگاری گرفتیم و همان جا دکتر حجت پاکتی را به استاد داد و گفت: «استاد هدیهای است برای شما». استاد پاکت را گرفت و همین که فهمید هدیه است، گفت: «میدهم به همایون برای بچههای خیریه» و تشکر کرد. دو سه ساعت از دیدار ما گذشته بود و زمان برگشت رسیده بود. من اما قرار بود بمانم تا عصر به دیدار دوستی بروم. وقتی استاد و مهندس حاجیخانی متوجه موضوع شدند، دعوتم کردند تا با آنها ناهار بخورم. دوستانم که رفتند برگشتیم به آپارتمان استاد و فرصتی شد تا بیشتر با استاد حرف بزنم. یادم هست درباره اسمی از استاد سؤال کردم. استاد بیدرنگ نگاهش چرخید به قفسهای که بالای آن مجموعه چند جلدی قطوری به رنگ مشکی چیده شده بود. از من خواست تا جلد سوم را پایین بیاورم. آن مقدار از حافظه برایم شگفتانگیز بود و فکر کردم خداوند چه حافظهای به این مرد عطا کرده است و او چه خوب از آن استفاده میکند.
دهمین روز آبان ماه ۱۳۹۸
آن روز فرصتی شد تا درباره ادبیات کودک هم با استاد حرف بزنم و استاد از پیشنهادی که به او برای انجام طرحی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سالهای ابتدایی راهاندازی کانون شده بود حرف زد.
من هرگز دهمین روز از آبان ماه ۱۳۹۸ را فراموش نخواهم کرد. یک دل سیر با استاد حرف زدم، خانهاش را دیدم در انبوه نوری که از پنجره به پذیرایی استاد ریخته بود. از دیدن آن حجم از کتابهای ناب ادبی زمان را از یاد برده بودم. من دهم آبان ۱۳۹۸ احساس خوشبختی کردم. خدایش نگه دارد به شادی و سلامتی که او چشم و چراغ ماست.
نظر شما