تحولات منطقه

زاده قم بود، در یتیمی بزرگ شده و همان سال‌های پیش از انقلاب به تهران مهاجرت کرده بود. خودش می‌گوید چند سالی با شغل جگرفروشی در تهران روزگار می‌گذرانده است.

حاج عیسای روح‌الله
زمان مطالعه: ۹ دقیقه

البته یک مسئله در این شغل آزارش می‌داده، اینکه: «در جگرفروشی، ما همین‌طور جگر را به سیخ می‌کردیم و می‌فروختیم؛ کش و منی نبود که بگوییم این قیمتش است. یکی راضی بود و یکی نبود؛ خیلی ناراحت بودم. خیلی وقت‌ها در دکان سرظهر که فراغت پیدا می‌کردم می‌گفتم خدایا روزی من را از یک جای دیگر حواله کن. تا اینکه زنگ زدند بیا جماران».

هر چند به قول خودش با این تماس، دنیا را به او داده بودند، ولی از آنجایی که تازه از قم دل و قلوه و گوشت برای جگرفروشی‌اش در تهران آورده بود، مجبور بود سه روز پای دخل بنشیند و آن‌ها را بفروشد تا خراب نشوند. بعد هم که همه را فروخت کلید و سهمش از مغازه را تمام و کمال به شریکش داد و رفت همان جایی که در این سه روز، سه بار خواسته بودند زودتر خودش را به آنجا برساند؛ یعنی بیت امام در جماران.

این می‌شود که بالاخره عیسی جعفری، خادم بیت امام خمینی(ره) می‌شود و همان‌طور که اولین بار امام او را صدا می‌زند، در بیت و دفتر امام به «حاج عیسی» شناخته می‌شود. به‌واسطه همین نزدیکی و معاشرت با حضرت امام(ره) حاج عیسی حامل خاطرات و نگفته‌های زیادی از سلوک سیاسی و اجتماعی و سبک زندگی امام می‌شود.

ما به بهانه درگذشت حاج عیسی جعفری در صبح روز پنجشنبه، ۱۶ دی ماه، همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س) لازم دانستیم جنبه‌های کمتر شنیده شده از سلوک حضرت امام(ره) را از زبان او مورد بازخوانی قرار دهیم. آنچه در ادامه می‌خوانید گزیده‌ای از کتاب «عیسی روح‌الله» حاوی خاطرات حاج عیسی جعفری به کوشش محمدعلی صدر شیرازی است که مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده است.

الگوی نظم در برنامه شخصی و روزانه امام

بنده شب و روز در جماران و در بیت امام بودم. تنها شب‌های جمعه به خانه خودم در خیابان خراسان می‌رفتم و صبح شنبه بازمی‌گشتم. روزهای شنبه وقتی از خانه‌مان به جماران برمی‌گشتم امام در حیاط بودند. ایشان همیشه نیم ساعت صبح و نیم ساعت بعداز ظهر قدم می‌زدند. این برنامه، صبح‌ها ساعت ۹.۵ تا ۱۰ بود و پس از آن، وقت معین استراحت ایشان بود.

هر روز با امام در حال قدم زدنشان مصادف می‌شدم و همدیگر را می‌دیدیم. وقتی می‌رسیدیم خدمت امام سلام می‌کردم و ایشان با لبخندی عجیب جواب می‌داد؛ این لبخند امام، همیشه لبخند امام زمان(عج) را برایم مجسم می‌کرد. حضرت امام چنین ابهت و جذبه‌ای داشتند. در عین حال ایشان همیشه سعی می‌کردند از من زودتر سلام کنند.

امام خمینی ساعت ۱۱.۵ مهیای نماز می‌شدند و تا یک ساعت بعد از ظهر نمازشان تمام می‌شد. در روزهایی که پیش از ظهر آن ملاقاتی نبود به من می‌سپردند: «ساعت ۱۱.۵ یک سری بزن اگر من بیدار نشدم، بیدارم کن تا برای نماز آماده شوم» اما من هر وقت رفتم دیدم بیدارند.

بعد از پایان نماز و تعقیبات می‌آمدند با خانمشان ناهار می‌خوردند. حدود یک ساعت هم میل کردن ناهار و هم‌صحبتیشان طول می‌کشید. بعد هم می‌رفتند تا ساعت ۴ بعد از ظهر استراحت می‌کردند. سپس بلند می‌شدند و باز نیم ساعت قدم می‌زدند. ایشان همیشه وقتی قدم می‌زدند رادیو نیز دستشان روشن بود. در عین حال در موقع قدم زدن ذکر خدا را می‌گفتند و با کسی صحبت نمی‌کردند. کلاً آداب امام کم‌گویی بود و این طور نبود که مثل امثال ما هر چه دلشان بخواهد بگویند و بشنوند و بخندند.

امام نرمش هم می‌کردند. خیلی وقت‌ها می‌دیدم همین‌طور صاف خوابیده‌اند که من چند دفعه ترسیدم و گفتم شاید خدای نکرده امام از دنیا رفته‌اند؛ اما می‌دیدم در آن حال شروع به نرمش می‌کردند.

هر روز روزنامه‌ها را خدمت امام می‌بردم. ایشان خیلی مقید به مطالعه آن بودند و حتی یک بار خرده می‌گرفتند چرا روزنامه‌ها را دیر می‌آورید. گفتم آقا دیر می‌آورند که من دیر می‌آورم! مشکل کار از دیگران است؛ تا روزنامه‌ها به دستم برسد من می‌آورم. فرمودند به هر حال من روزنامه می‌خواهم نه شب‌نامه که این‌قدر دیر می‌آورید. گفتم چشم و بعد از آن خودم مستقیم می‌رفتم و از منبعش می‌گرفتم که دیر نشود.

حضرت امام عصرها در همان اتاق مخصوص خودشان می‌نشستند و تلویزیون نگاه می‌کردند و رادیو را نیز روشن می‌کردند. ایشان به رادیوهای خارجی و بیگانه هم گوش می‌دادند. یادم هست وقتی مرحوم بهشتی و همراهانش شهید شدند همه استرس آن را داشتیم که خبر چگونه به امام برسد، حاج احمد آقا و آقای رفسنجانی می‌خواستند رادیو را از پیش امام بردارند تا متوجه ماجرا نشوند؛ اما امام سریع متوجه شدند و فرمودند: «بیخود پنهان نکنید من می‌دانم؛ از رادیوی خارج شنیدم. بگذارید رادیو سر جایش باشد».

همزمان با تماشای تلویزیون یا گوش دادن به رادیو، تمام آن نامه‌هایی که برایشان آورده بودند و جواب خواسته بودند را مطالعه می‌کردند و جواب می‌دادند. یعنی از وقتشان به بهترین نحو استفاده می‌کردند. این کار تا نزدیک نماز ادامه داشت و سپس برای نماز مغرب و عشا آماده می‌شدند. امام بعد از نماز، شام می‌خوردند. پس از شام خانم، دخترهایشان و... نزد ایشان می‌آمدند و تا وقت خواب دور هم بودند. امام خمینی از ساعت ۱۰.۵ تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب می‌خوابیدند.

برو در صف مردم

از ویژگی‌های امام این بود که هیچ وقت کار شخصی خود مثل آوردن آب را به شخص دیگر واگذار نمی‌کردند. درکارهای شخصی هیچ وقت دستور نمی‌دادند. مثلاً یک دفعه می‌خواستم به حسینیه بروم که دیدم امام از اتاقشان بیرون آمدند و ایشان هم می‌خواستند به حسینیه بروند. ناگهان نگاهشان برگشت و دیدند لامپ اتاقشان روشن است. خیلی عجیب بود؛ من بودم، آقای انصاری بود و چند نفر دیگر هم بودند؛ اما چیزی نگفتند و مسیر حسینیه تا اتاق را خودشان برگشتند و لامپ را خاموش کردند.

در خصوص خرید نان از من پرسیدند آیا مردم از همین نانی که به ما می‌دهند، می‌خورند یا تفاوت دارد. من گفتم: «نه! این نانوا ما را می‌شناسد و به ما ویژه می‌دهد». گفت:«نخیر! تو هم همان صف مردم بایست؛ لابد بدون صف هم نان می‌دهند. از این پس در همان صف مردم بایست و همان نانی که به همه مردم می‌دهند به ما هم بدهند». بعد از آن همیشه در صف می‌ایستادم و مردم هم شاهد بودند نان امام هم به صورت صفی گرفته می‌شود.

دیگر نخرید

امام روی دخل و خرج بیت حساس و مراقب اوضاع بودند. آقای میریان هر هفته خدمت امام می‌رفت و گزارش حساب بیت را ارائه می‌کرد. امام پول را در اختیار او می‌گذاشت و او هم خرج می‌کرد. آقای میریان بخشی از پول را در اختیار من می‌گذاشت تا با آن مایحتاج بیت را تهیه کنم. خیار را کیلویی ۱۲ تومان می‌خریدیم؛ اما به یک باره قیمت آن کیلویی ۲۰ تومان شد. امام به من فرمود دیگر برای ما خیار نخرید.

اتاق محقر یک مرد بزرگ

اغراق نیست اگر بگویم در اتاق امام چیزی نبود. فقط جانمازی داشتند که روی آن نماز می‌خواندند و یک صندلی که روی آن می‌نشستند. آن اتاق یک طاقچه هم داشت که خیلی باریک بود و کتاب‌هایشان را در آن چیده بودند. در خانه امام یک اتاقی هم بود که مسئولان می‌آمدند، می‌نشستند و صحبت می‌کردند. یک اتاق هم در پشت اتاق اصلی بود که یک پرده جلو آن کشیده بودند؛ آن سوی پرده کتاب‌های زیادی بود که بعداً به حاج حسن آقا رسید.

امام جز کتاب چیزی در طاقچه نمی‌گذاشتند. البته عکس تمثال مانندی از نبی اکرم(ص) بود که وقتی آن را برای امام هدیه آوردند ایشان آن را در همان اتاقی که مردم به ملاقاتشان می‌آمدند گذاشتند. میزی در گوشه اتاق بود و آن عکس روی آن قرار گرفت؛ امام به این عکس علاقه داشتند. نکته جالب توجه کف اتاق امام بود که در اصل می‌شود گفت خالی بود. اتاق هم با موکت مفروش بود و فرشی وجود نداشت.

هدیه‌ای که خود امام کادوپیچ کرده بود

یک‌بار دم غروب ننه حوا زنی از روستاهای شمال که در جماران خدمت می‌کرد را دیدم، مکرر داد می‌زند:«حاجی، حاجی!» گفتم: «چیه خانم چرا این قدر داد می‌زنید؟» گفت: «باور کن تو یک کسی هستی، امام برایت هدیه داده». گفتم:«امام؟» گفت:«آره». دیدم یک کاغذ پیچیده دستش بود. گفت:«باورت می‌شود با دست خودش کادو کرده؟!» بازش کردم. دیدم یک عباست. امام همان عبایی که در جوانی روی دوششان می‌انداختند به من هدیه دادند و در واقع محبتی بود که امام در حق من کرد. حس خیلی خاص و عجیبی داشتم. نمی‌دانم چرا! اما بیش از آنکه احساس خوشحالی کنم یک نوع حس افتادگی بر من مستولی شد و بسیار منقلب شدم. عبا را بر دوش می‌انداختم و نماز می‌خواندم. آن قدر از آن استفاده کردم که پشتش از بین رفت و کهنه شد. بنابراین آن را کنار گذاشتم تا در قبرم بگذارند. هر کسی که آمده با التماس یک تکه‌اش را از من گرفته اما مقداری از آن باقی مانده است.

امام می‌خواست به زیارت حضرت عبدالعظیم برود

حضرت امام در هشت سالی که من آنجا بودم از جماران بیرون نرفتند. خودشان خیلی مایل به زیارت حرم‌های مطهر بودند اما در آن زمان امکان‌پذیر نبود. حتی یک دفعه حاج احمد آقا آمد و گفت:«حاجی، امام می‌گوید این قدر دلم می‌خواهد یک زیارت حضرت عبدالعظیم بروم». من گفتم:«آقا ببریمش». گفت:«چگونه؟» گفتم:«عادی می‌بریمش. یعنی بی‌برنامه. اصلاً خبر نمی‌کنیم. مخفی با لباس عادی هم می‌رویم». گفت:«می‌فهمند، می‌آیند و می‌ریزند امام را [از شدت ازدحام] از بین می‌برند». نشد و نرفتیم. یعنی حضرت امام با آن رابطه بی‌بدیل قلبی با اهل بیت(ع) حتی عبدالعظیم هم تشریف نبردند، قم و مشهد که جای خود دارد.

برنامه سلوک عبادی

حضرت امام یک تا دو ساعت پیش از اذان صبح بیدار و مشغول نماز شب می‌شدند. نمازشان را که می‌خواندند مشغول مطالعه قرآن می‌شدند و این امر تا نزدیک صبح ادامه می‌یافت. با قرآن خیلی مأنوس بودند و از آن جدا نمی‌شدند. حالات خوش امام و دعاها و مناجات‌های شبانه ایشان وصف‌ناپذیر است. نزدیک صبح مشغول مناجات می‌شدند و گریه می‌کردند. بلند بلند هم گریه می‌کردند و ضجه می‌زدند. شاید یک دستمال را از اشکشان خیس می‌کردند که تا نماز صبح ادامه داشت. گاهی من از پشت شیشه به تماشای عبادت ایشان می‌پرداختم. اذان صبح که می‌شد نمازشان را می‌خواندند و باز تا ساعت ۶ مشغول مطالعه قرآن می‌شدند. ساعت ۶ به همان اتاقی که محل کارشان بود می‌آمدند. در ساعت بعد اگر ملاقاتی بود در این اتاق انجام می‌شد و بعد دوباره قرآن می‌خواندند.

امام خمینی بر نماز اول وقت تأکید خاصی داشتند. خیلی سفارش می‌کردند نمازتان را اول وقت بخوانید. خصوصاً مغرب را خیلی سفارش می‌کردند. وقتی مغرب می‌شد همان اذان شرعی را که می‌گفتند نماز امام هم تمام می‌شد. امام صبح‌ها پس از مناجات شبانه می‌گذاشتند مقداری از اذان بگذرد و بعد نماز می‌خواندند. بزرگ‌ترین چیزی که از امام یاد گرفتم همین تقید ایشان به نماز شب بود. به بیت که رفتم شکر خدا من هم تأثیر گرفتم و مقیدتر شدم که نماز شب را به‌جا آورم.

امام خیلی مفاتیح می‌خواندند، آن قدری که حتی مفاتیحشان دیگر پاره پاره شده بود. به ما سفارش می‌کردند این را ببرید و عوض کنید. بردیم و یک مفاتیح نو برایشان گرفتیم. امام هر روز پس از زیارت عاشورا دعای عهد می‌خواندند.

مرا با حاج عیسی محشور کن

یک روز اتفاق خیلی عجیبی برایم افتاد که حاج احمد آقا را متعجب کرده بود. او در اتاق من آمد و گفت: نمی‌دانم تو دیگر کی هستی؟ گفتم: خب نمی‌دانم شاید من آدم باشم، شاید هم نه! حاج احمد آقا گفت: من نزد امام رفتم، دیدم وضو گرفته و در آشپزخانه ایستاده رو به قبله می‌گوید:«خدایا من را با حاج عیسی محشور کن». من ناراحت شدم؛ رفتم جلو و گفتم: «آقا این چه حرفی است شما می‌زنید. مردم همه به امام و ائمه ملتجی می‌شوند شما به حاج عیسی!» گفتند: «خب شما که نمی‌شناسید». بالاخره این یک کار امام بود که به من این همه محبت داشتند. به یاد ندارم امام از من دلخور شوند، برعکس حتی به دیگران سفارش می‌کردند بروید وظیفه‌تان را از حاج عیسی یاد بگیرید!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.