تحولات لبنان و فلسطین

در فرودگاه با گروهی به نام انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی آشنا شدم.آنها منتظر اعضای یک NGO از ژاپن بودند و از من برای ترجمه کمک خواستند.آن گروه ژاپنی به تصور خود آمده‌ بودند به ایرانی‌ها بگویند سلاح هسته‌ای نباید در دنیا وجود داشته باشد! وقتی به آنها گفتیم ایران همیشه مخالف گسترش سلاح‌های شیمیایی و اتمی بوده و خودش یکی از قربانیان این سلاح‌هاست، تعجب کردند. ارتباطات فرهنگی دو گروه ایرانی و ژاپنی و همکاری داوطلبانه من با گروه جانبازان شیمیایی از همان موقع شروع شد.

برای سلامتی تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس دعا کنیم/ از مادری برای جانبازان شیمیایی تا سرپرستی نمادین کاروان پارالمپیک ایران

به گزارش قدس آنلاین یک لحظه تصور کنید چه فاصله بعیدی است میان این دو گزاره؛ «دختر بودایی ژاپنی» و «مادر شهید مسلمان ایرانی». اما حالا سال‌هاست هر دوی اینها یک نفرند! «کونیکو یامامورا»، دختر محجوب ژاپنی، ۶۴سال قبل، وقتی که انتخاب کرد با هم‌کلاسی کلاس زبانش که یک جوان ایرانی متدین بود ازدواج کند، قدم در راه ناشناخته‌ای گذاشت که درهای دنیای متفاوتی را به رویش باز کرد،‌ دنیای روشنی که او را تا حسرت‌برانگیزترین جایگاهی که یک زن در این دنیا می‌تواند کسب کند، بالا برد؛ تا مقام «مادر شهید». بانویی که روزی به عنوان یک مهمان خارجی قدم روی این خاک گذاشت، چنان در فرهنگ و اعتقادات ایران اسلامی ذوب شد که در ادامه، خودش به سربازی در میدان نشر باورهای اسلام و حفظ ارزش‌های انقلاب اسلامی تبدیل شد. «مهاجر سرزمین آفتاب» در ششمین دهه از عمرش با حضور در موزه صلح تهران، سایه مهر مادری‌اش را بر سر یادگارهای دفاع مقدس گستراند و با فعالیت‌های موثرش، به نماد «مادر صلح» تبدیل شد.

حالا خبر رسیده کونیکو یامامورا (سبا بابایی)،‌ تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس، در بستر بیماری است. مادر ۸۴ ساله شهید «محمد بابایی» که اخیراً ویروس منحوس کرونا را شکست داده بود، چند وقتی است در بخش آی‌سی‌یو یکی از بیمارستان‌های تهران بستری است. در روزهایی که دوستداران این مادر باصفا همراه با خانواده نگرانش برای سلامتی او دست به دعا برداشته‌اند، ما هم ضمن طلب شفای عاجل برای این مادر شهید،‌ مروری اجمالی داریم بر داستان زندگی او؛ داستان جذاب و پر فراز و نشیبی که خودش در یک روز بهاری در موزه صلح تهران در پارک شهر برایمان روایت کرد.

جوان مسلمانی که کلاس زبان را به هم ریخت، خواستگارم شد!

مشتاق بودم از جرقه اولیه خلق این داستان جذاب بدانم، از همان لحظه‌ای که اولین دانه این ماجرای بی‌نظیر سر انداخته شد. و خانم «کونیکو یامامورا» با همان آرامش عجیبش دستم را گرفت و به برد به ۶۴ سال قبل، در شرق دور: «آن روز وقتی وارد کلاس زبان انگلیسی شدم در نگاه اول، حضور دو فرد غریبه نظرم را جلب کرد؛ یک عضو جدید به همراه یک فرد خارجی. اما کنجکاوی نکردم. کلاس شروع شد و حواس همه به تدریس استاد بود که حوالی ظهر وسط درس، آن مهمان خارجی از جایش بلند شد، به گوشه‌ای از کلاس رفت و شروع کرد به خم و راست شدن، در حالی که چیزهایی هم زمزمه می‌کرد! دیگر کسی به درس گوش نمی‌داد. همه با تعجب به او نگاه می‌کردیم و با ایما و اشاره از هم می‌پرسیدیم: این دارد چه کار می‌کند؟ نکند عقلش را از دست داده؟! آن روز با کلی سئوال بی‌جواب به خانه رفتیم اما بخت با ما یار بود که آن مرد خارجی فردا هم به کلاسمان آمد. این بار دیگر فرصت را از دست ندادیم و شروع کردیم به پرسیدن سئوال درباره اتفاق دیروز.

آن جوان خارجی که کاملأ به زبان انگلیسی مسلط بود، در جواب گفت: «من یک ایرانی مسلمان هستم. دیروز اینجا نماز خواندم. نماز، عمل عبادی دین ما و یک جور شکرگذاری در مقابل خداوند است»... تا آن روز، اسم ایران برای ما فقط تداعی‌کننده «نفت» بود و چیز دیگری درباره آن نشنیده بودیم. اصلأ نمی‌دانستیم ایران کجاست و مردمش چه اعتقاداتی دارند. از اسلام هم چیزی نمی‌دانستیم. آن اتفاق باعث شد کنجکاو شویم بیشتر درباره اسلام بدانیم. حضور آن آقای ایرانی که بعدها فهمیدم اسمش «اسدالله بابایی» است، باز هم در کلاس زبان ما تکرار شد و همین دیدارها، سرنوشت زندگی مرا تغییر داد.»

دختر به خارجی نمی دهم؛ خارجی یعنی آمریکایی!

خیال می‌کردم اینجا همان نقطه عطف ماجراست، همان جایی که قهرمان داستان باید از دوراهی سرنوشت بگوید. منتظر جملات پرهیجان راوی ژاپنی این قصه بودم اما او باز هم با همان آرامش ادامه داد: «مدتی که گذشت، آقای بابایی از طریق همان دوستش به من پیشنهاد ازدواج داد، اتفاقی که اصلاً با استقبال خانواده‌ام مواجه نشد. پدرم به شدت با این موضوع مخالف بود. شاید بپرسید چرا؟ چون در نظر پدرم و اکثر ژاپنی‌ها، خارجی، معادل آمریکایی بود و ما از آمریکایی‌هایی که بعد از جنگ جهانی دوم وارد کشورمان شده بودند، چیزی جز جنایت و فساد ندیده بودیم. اما جواب منفی پدرم باعث نشد آقای بابایی تسلیم شود. تا یک سال بعد، آنقدر دوستانش را به‌عنوان واسطه به منزل ما فرستاد تا بالأخره پدرم رضایت داد؛ اما با یک شرط. پدر به من گفت: «اگر ازدواج کردی و به ایران رفتی، هرچقدر هم در زندگی‌ات دچار مشکل شدی، حق نداری به برگشتن فکر کنی.» من هم قبول کردم...

ازدواج در مسجد باقیمانده از جنگ جهانی...

نمی‌شد به این راحتی از این فصل حساس داستان عبور کرد. چطور می‌شود یک دختر ۲۱ ساله ژاپنی با مذهب بودایی می‌پذیرد با یک مرد ایرانی مسلمان ازدواج کند و به خاطر زندگی با او قید خانواده‌اش را بزند؟ پرسیدم و مصاحبه‌شونده‌ام از زبان کونیکوی تازه عروس ۶۴ سال قبل در جواب گفت: «تا آن روز هیچ‌کس را مثل آقای بابایی، آنقدر پایبند به اعتقاداتش ندیده بودم. شاید باورتان نشود اما او اول وقت، حتی در خیابان و فرودگاه هم نماز می‌خواند؛ بی آنکه مثل خیلی از مسلمانان، خجالت بکشد یا نگران عکس‌العمل دیگران باشد. البته فقط این نبود. ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی او هم مرا جذب کرده بود. انسان خوش اخلاق و شوخ طبعی بود. از طرفی، از کودکی در هند زندگی و تحصیل کرده بود و حالا در همان جوانی، یک تاجر بین‌المللی دنیادیده شده بود.»

خانم یامامورای سالمند انگار در نگاهم خوانده بود که هنوز منتظر دلایل قانع‌کننده‌تری برای این تصمیم بزرگ هستم که در ادامه گفت: «راستش را بخواهی، برخلاف پدرم، من به خودم نگرانی راه ندادم. اصولأ هیچ‌وقت نگران آینده نیستم. خیلی به این فکر نمی‌کنم که وای اگر این تصمیم را بگیرم، بعدأ چه خواهد شد. بعدها دیدم نگاه اسلام هم همین است؛ اینکه بعد از انجام وظایف خود، از یک جایی به بعد، دیگر همه چیز را باید به خدا بسپاری و به مصلحت او راضی شوی. خلاصه، من و آقای بابایی به شهر بندری «کوبه» در ژاپن رفتیم که محل زندگی تعداد زیادی مسلمان ترک بود و در مسجد آن شهر، بعد از تشرف من به دین اسلام، ازدواج کردیم. آن مسجد هم، داستان جذابی دارد. کوبه، اولین مسجد ساخته شده در ژاپن است. جالب است بدانید در جریان جنگ جهانی دوم و در بمباران هوایی در حالی که ساختمان‌های اطراف مسجد کوبه تقریباً با خاک یکسان شدند، این مسجد مستحکم و پابرجا ماند. حتی زلزله چند سال بعد هم که ویرانی‌های فراوانی به بار آورد، نتوانست آسیبی به آن وارد کند.»

مسافری از ژاپن

«زندگی‌مان خیلی ساده شروع شد. با توجه به اینکه من، اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج می‌کرد، آقای بابایی گفت: «تا به دنیا آمدن اولین فرزندمان اینجا می‌مانیم. حتمأ پدر و مادرت دوست دارند اولین نوه‌شان را ببینند.» نگاه قشنگی بود اما من فکر می‌کنم او با این کار می‌خواست خیال پدرم را از ثبات زندگی‌مان راحت کند. یک سال بعد، اولین پسرمان به دنیا آمد. آقای بابایی گفت: «به یاد سلمان فارسی، اسمش را «سلمان» بگذاریم.» من هم با انتخابش موافق بودم.»

کم‌کم برنامه‌ریزی‌ها برای آن سفر دور و دراز شروع شد؛ سفری که می‌گفت کونیکو باید خودش را برای یک زندگی جدید در یک دنیای متفاوت با فرهنگ و آداب متفاوت آماده کند. مرور روایت او از آن روزها هنوز هم خواندنی است: «سلمان ۱۰ ماهه بود که به ایران آمدیم. شاید برایتان جالب باشد بدانید تا وقتی در ژاپن بودیم، مثل همسر دوست هندی آقای بابایی، ساری می‌پوشیدم که لباس کاملأ پوشیده‌ای بود. اما همسرم دوست داشت در ایران چادر سر کنم. حالا از کجا باید چادر پیدا می‌کردیم؟! شاید باور نکنید اما همسر برادر آقای بابایی از طریق نامه، طریقه دوخت چادر را به من یاد داد و من با چادری که خودم دوخته بودم، وارد ایران شدم!»

پشیمانی؟ هرگز...

از حرف تا عمل، از رؤیا تا واقعیت، فاصله بسیار است. پس محاسبات ذهنی دختر جوان ژاپنی درباره زندگی با پسر ایرانی مسلمان هم می‌توانست اشتباه از آب دربیاید. دلم می‌خواست بدانم آیا خانم یامامورا هیچ‌وقت از انتخابی که کرده بود، پشیمان شده؟ پاسخ کونیکو که بعد از حضور در ایران با الهام از قرآن کریم، نام «سبا» را برای خودش انتخاب کرده بود، باز هم قشنگ بود: «هیچ‌وقت یادم نمی‌آید از تصمیمم برای ازدواج با آقای بابایی پشیمان شده باشم یا اینکه مثلاً گریه کرده باشم که دلم می‌خواهد برگردیم ژاپن. این ماجرا دو دلیل داشت؛ هم من روحیه منعطفی داشتم و خودم را با شرایط وفق می‌دادم و هم، زندگی با آقای بابایی، زندگی خوبی بود. اخلاق و رفتار ویژه‌ای داشت. خودش آشپزی ایرانی را یادم داد. با اینکه شرایط مالی‌اش خیلی خوب بود اما اهل تجملات نبود. طرفدار زندگی متوسط بود و در عوض، مالش را در راه خیر صرف می‌کرد.

البته باید بگویم من از اغلب کارهای خیرش و اینکه در ساخت مراکز خیریه، درمانگاه، مسجد و حسینیه مشارکت می‌کرد، بعد از فوتش مطلع شدم. فقط یک‌بار و بعد از شهادت پسرم در این مسیر همراهی‌اش کردم. در یزد که محل تولد آقای بابایی بود، مدرسه ابتدایی دخترانه وجود نداشت و دختر بچه‌ها در مسیر خطرناک تا نزدیک‌ترین مدرسه، بارها با ماشین تصادف کرده بودند. بعد از شهادت محمد، آقای بابایی در آنجا یک مدرسه به نام او ساخت.»

دلم می‌خواهد بچه‌هایم با صدای اذان بزرگ شوند

«مدتی در طبقه دوم خانه برادر همسرم زندگی کردیم و بعد، در محدوده چهار راه کوکاکولا خانه ساختیم و مستقل شدیم. حالا دیگر سه فرزند داشتیم؛ سلمان، بلقیس و محمد. خانه و زندگی‌مان خیلی خوب بود اما آن چیزی نبود که آقای بابایی می‌خواست! یک روز گفت: «دوست دارم جایی زندگی کنیم که بچه‌ها همیشه صدای اذان مسجد را بشنوند.» آخه خود آقای بابایی همیشه صبح و ظهر و مغرب، نمازش را در مسجد به جماعت می‌خواند. با آیت الله موحدی کرمانی، امام جماعت مسجد مسلم بن عقیل (ع)، مسجد نزدیک خانه‌مان هم، ارتباط عاطفی عمیقی داشت و حتی با هم عقد اخوت خوانده بودند. بالأخره همانی شد که آقای بابایی می‌خواست؛ به محله نیروی هوایی نقل مکان کردیم، جایی که خانه‌مان خیلی به مسجد نزدیک بود. خیلی طول نکشید که تأثیر این دغدغه‌مندی را در تربیت فرزندانم دیدم. بچه‌هایمان از همان اول، مسجدی بار آمدند. حالا از من هم بپرسید، با نظر آنهایی که می‌گویند صدای اذان نباید بلند شود چون باعث اذیت همسایه‌های مسجد می‌شود، موافق نیستم. صدای اذان، آرامش‌بخش است. اتفاقأ صدای اذان باید بلند باشد تا ما را برای دقایقی از کارهای روزمره‌مان جدا و آماده نماز و راز و نیاز با خدا کند.»

من یک انقلابی‌ام

نه! اینجای داستان را دیگر نمی‌شد حدس زد. مگر دست سرنوشت تا کجا می‌تواند داستان زندگی یک انسان را تغییر دهد که او از قالب شخصیت یک دختر بودایی دربیاید و در قالب یک بانوی مسلمان انقلابی ایفای نقش کند؟! این اتفاق اما در زندگی کونیکوی دیروز و سبای دهه ۵۰ ایران افتاد: «زندگی در خیابانی که پادگان نیروی هوایی در انتهایش قرار داشت، کافی بود برای اینکه در کانون اتفاقات و تحولات انقلاب قرار بگیریم. ما خانوادگی، همراه مبارزات انقلاب بودیم. شب‌ها به پشت بام می‌رفتیم و شعارهای ضد حکومتی می‌دادیم. عاقبت هم خانه‌مان شناسایی شد. یک روز موقع نماز صبح، گاردی‌ها به خانه‌مان ریختند و همه‌چیز را زیر و رو کردند. دنبال اعلامیه‌های امام می‌گشتند اما پیدا نکردند چون من آنها را در انباری پنهان کرده بودم. کار خدا بود که درست روز قبل، رساله امام را به خانه دوستمان برده بودم وگرنه حکم اعدام‌مان صادر می‌شد... البته فعالیت‌های انقلابی‌مان محدود به این کارها نمی‌شد.

آن روزها سلمان و محمد، همراه بچه‌های مسجد، پیت‌های نفت همسایه‌ها را جمع می‌کردند و از این شعبه به آن شعبه می‌رفتند تا نفت پیدا کنند. من و دخترم هم از تهیه پارچه و ملحفه برای مجروحان تا درست کردن کوکتل مولوتوف، هر کاری برای کمک به انقلابیون لازم بود، انجام می‌دادیم. برای خودم هم خیلی جالب بود که اصلأ ترسی نداشتیم. وقتی دیدم مردم آنطور فداکاری می‌کنند، یقین کردم پیروز می‌شویم. و فهمیدم چقدر نقش رهبر، مهم است. اگر امام و راهنمایی‌های ایشان نبود، انقلاب مردم پیروز نمی‌شد. به کشورهای اطرافمان و سرنوشت انقلاب‌هایشان نگاه کنید...»

میان جنگ جهانی در ژاپن و دفاع مقدس ایران، یک دنیا فاصله است

«من در ۷ سالگی جنگ جهانی دوم را درک کردم و شهادت می‌دهم میان آن جنگ و ۸ سال دفاع مقدس ایران، تفاوت از زمین تا آسمان بود. ژاپن در آن جنگ، متجاوز بود اما ایران مورد تجاوز قرار گرفت و مجبور به دفاع شد. در آن مقطع در ژاپن قحطی شد و خیلی‌ها از گرسنگی مردند اما در جنگ ۸ ساله ایران چنین اتفاقی نیفتاد چون مردم با جان و دل کمک و مشارکت می‌کردند. از همه مهم‌تر، در جنگ ایران، همه‌چیز برای خدا بود. آنجا در ژاپن خلبانان جوان تربیت می‌شدند که برای امپراطور هواپیمایشان را به کشتی‌های دشمن بکوبند و خود را فدا کنند، اما اینجا همه برای خدا خود را فدا می‌کردند...»

مکث خانم بابایی بعد از این جملات، مطمئنم کرد می‌خواهد سخت‌ترین فصل داستان زندگی‌اش را روایت کند. خودم را آماده می‌کردم برای همدلی با مادری که از عزیزترین سرمایه زندگی‌اش در راه اعتقاداتش گذشته اما آرامشش این بار هم غافلگیرم کرد: «وقتی محمد در ۱۸ سالگی گفت: «امام پیام داده جوانان جبهه‌ها را پر کنند. من هم می‌خواهم بروم»، هیچ مخالفتی نکردم. چون یاد گرفته بودم در نگاه اسلام، فرزندان، امانت خدا هستند و باید به او برگردانده شوند. وظیفه پدر و مادر، فقط تربیت صحیح آنهاست. یاد گرفته بودم اگر فرزندم راه خدا را انتخاب کرد، نباید مانع او شوم. البته با این فضا ناآشنا نبودم چون سلمان، پسر بزرگم که دانشجو بود، قبل از محمد به جبهه رفته و مجروح شده بود. خلاصه محمد یک بار به جبهه غرب رفت و موقع کنکور برگشت. کنکور را که داد، دوباره عزم رفتن کرد. موقع خداحافظی با خنده گفت: «این دفعه عمودی می‌رم و افقی برمی‌گردم.» و همان شد...

محمد در سال ۱۳۶۲ در عملیات «والفجر یک» در فکه به خواسته‌اش رسید. در آخرین نامه‌اش نوشته بود: «تصمیم گرفته‌ام تا آخرین قطره خونم در جبهه بمانم. تمام این سرزمین به خون شهدا آغشته است. من نمی‌توانم اینجا را ترک کنم...» بعد از شهادت محمد که نتایج کنکور اعلام شد، خبردار شدیم در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه علم و صنعت قبول شده...»

پس سهم مادر چه می‌شود؟!

«در ژاپن و حتی در کشورهای اروپایی، دختر وقتی ازدواج می‌کند، طبق قانون، نام خانوادگی همسرش را می‌پذیرد و در همه مدارک قانونی او مثل گذرنامه، نام خانوادگی همسر ثبت می‌شود. بعد از ازدواج با آقای بابایی، وقتی فهمیدم در ایران چنین قانونی وجود ندارد و زن می‌تواند بعد از ازدواج هم، نام خانوادگی و هویت مستقل خود را حفظ کند، خیلی خوشحال شدم. به نظر من، این یک امتیاز و یک احترام برای خانم‌های ایرانی است.»

تا آن روز، این نکته توجهم را جلب نکرده بود اما نگاه قشنگ خانم یامامورا، مثل تلنگری ظریف، به من و خیلی‌های دیگر یادآوری کرد از کنار زیبایی‌های فرهنگ‌مان به سادگی عبور نکنیم. اما این مقدمه‌چینی قهرمان داستان ما هم، نتیجه‌ای غیرمنتظره داشت: «سال‌ها از حضورم در ایران می‌گذشت که محمد شهید شد و رفت‌وآمد ما به بهشت زهرا (س) زیاد شد. آنجا وقتی به سنگ مزار درگذشتگان دقت کردم، دیدم در کنار نام فرد متوفی، فقط نام پدرش را نوشته‌اند. به آقای بابایی اعتراض کردم و گفتم: هر انسان، فرزند یک پدر و یک مادر است. چرا وقتی از دنیا می‌رود، فقط نام پدرش را روی سنگ مزارش می‌نویسند؟ پس سهم مادرش چه می‌شود؟ محمد، پسر من هم بود. پس باید اسم مرا هم روی سنگ مزارش بنویسند. آقای بابایی گفت: «حق با شماست.» حاصل آن گفت‌وگوی ما، اتفاق قشنگی شد. حالا سنگ مزار محمد شاید تنها سنگ مزاری باشد که رویش علاوه بر نام پدر مرحوم (شهید)، نام مادرش هم حک شده است.»

ژاپنی‌ها خبر نداشتند ایران، قربانی سلاح‌های شیمیایی است!

«در تمام این سال‌ها، هر جا به کمکم نیاز بوده، دریغ نکرده‌ام؛ از آموزش هنر در مدارس و آموزش زبان ژاپنی در دانشگاه تهران گرفته تا انجام کار ترجمه در وزارت ارشاد و حضور به عنوان مبلّغ در سفر حج. اما در میان همه فعالیت‌هایم، فعالیت در موزه صلح تهران، حکایت دیگری دارد.» گفت‌وگویمان که به اینجا رسید، خانم بابایی برگشت به ۱۷ سال قبل و درباره اتفاقی که او را وارد مسیر جدید و تاثیرگذاری کرده بود، اینطور برایمان گفت: «یک روز برای استقبال از یکی از دوستانم به فرودگاه رفته بودم که با گروهی به نام انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی آشنا شدم. آن‌ها که منتظر اعضای یک NGO فعال در همین زمینه از ژاپن بودند، وقتی فهمیدند اهل ژاپن هستم، از من برای ترجمه کمک خواستند و ارتباط من با این گروه از همان‌جا شروع شد. آن سال‌ها بحث پرونده هسته‌ای ایران در مجامع بین‌المللی، داغ بود و آن گروه ژاپنی هم به تصور خود آمده بودند تا به ایرانی‌ها بگویند سلاح هسته‌ای نباید در دنیا وجود داشته باشد!

اما وقتی به آنها گفتیم ایران همیشه مخالف گسترش سلاح‌های کشتار جمعی و سلاح شیمیایی و اتمی بوده و خودش یکی از قربانیان این سلاح‌هاست، تعجب کردند. آن‌ها اصلأ اطلاع نداشتند عراق در جنگ با ایران از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرده است. خلاصه ارتباطات فرهنگی دو گروه از همان موقع شروع شد و ما هم به همراه گروهی از کارگردانان و بازیگران فیلم‌های دفاع مقدس و نویسندگان کتاب‌های دفاع مقدس به ژاپن سفر کردیم. در مدت حضورمان، مجموعه‌ای از فیلم‌های دفاع مقدس هم برای مردم ژاپن به نمایش درآمد و باعث آشنایی بیشتر آنها با واقعیت جنگ تحمیلی ۸ ساله شد.»

او مادر موزه صلح است

ارتباط عاطفی مادر ژاپنی شهید محمد بابایی با جانبازان دفاع مقدس، بهانه مبارکی بود برای اینکه او در موزه‌ای که به نیت گسترش فرهنگ صلح و دوستی راه‌اندازی شده بود هم، در کنارشان باشد. او هم به عزیزترین فرزندان ایران، نه نگفت: «از وقتی موزه صلح تهران در پارک شهر تأسیس شد، من با دوستان همکاری می‌کنم؛ با کسانی که اغلب جانبازان شیمیایی هستند. برای تاثیرگذاری این موزه، برنامه‌های مختلفی داشته‌ایم اما دوست دارم در این موزه با دانش‌آموزان مدارس ارتباط برقرار کنیم و آنها را نسبت به آنچه پس از پیروزی انقلاب اسلامی بر این کشور گذشته، آگاه کنیم. جالب است برایتان بگویم یک گروه خبرنگار داوطلب از میان دانش‌آموزان دبیرستانی تشکیل داده‌ایم که مصاحبه‌های صمیمانه با جانبازان شیمیایی ترتیب می‌دهند. به نظر من، آن‌ها می‌توانند فاصله میان این دو نسل را کمتر کنند.»

اما برای خبر گرفتن از جایگاه خانم کونیکو یامامورا یا همان مادر ژاپنی شهید بابایی در موزه صلح، باید پای صحبت اهالی این مرکز فرهنگی بنشینید. آن روز بهاری به‌یادماندنی، این فرصت ناب هم نصیب ما شد و «محمدرضا تقی‌پور مقدم»، مدیر موزه صلح تهران که خود از جانبازان سرافراز دفاع مقدس است، در توصیف شخصیت و جایگاه خان بابایی اینطور برایمان گفت: «موزه صلح تهران، اولین موزه صلح در خاورمیانه است که با هدف اطلاع‌رسانی درباره پیامدهای کاربرد سلاح‌های شیمیایی در جنگ (با رویکرد بازدارندگی)، ترویج فرهنگ صلح و دوستی در جهان و ایجاد پل ارتباطی میان ملت‌ها ایجاد شده است.

گرچه ما در اینجا از عکس، فیلم و نوشته برای این اهداف استفاده می‌کنیم اما اسناد واقعی این موزه صلح، اسناد زنده‌ای هستند که یا خود از آسیب‌دیدگان جنگ هستند (جانبازان شیمیایی) و یا یکی از اعضای خانواده‌شان در جنگ شهید شده‌اند. این افراد به‌عنوان راویان داوطلب با موزه همکاری می‌کنند. در این میان، خانم بابایی، سند ارزشمندی است که با اصلیت ژاپنی، دین اسلام و مدال مادر شهید بودن، یکی از رموز موفقیت موزه صلح تهران است و ارتباط خوبی با بازدیدکنندگان برقرار می‌کند. ایشان از ۱۷ سال قبل عضو انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی است و برای ما راویان موزه صلح، منبع انرژی و روحیه به حساب می‌آید. این مادر عزیز شهید، به ما امید و انگیزه می‌دهد تا در اینجا حضور موثرتری داشته باشیم. در یک کلام می‌توانم بگویم خانم بابایی، مادر موزه صلح تهران است.»

مادر ژاپنی شهید دفاع مقدس، سرپرست نمادین کاروان پارالمپیک ایران

این روزها که دل‌های دوستداران حاج خانم بابایی نگران سلامتی او و دست‌هایشان برای طلب شفای عاجل او رو به آسمان است، فرصت خوبی است برای بازخوانی داستان زیبای زندگی او و خاطرات قشنگی که برایمان ساخته. در این میان، آخرین تصویری که از تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس ثبت شده، حکایت زیبایی دارد. ماجرای این تصویر، شهریور سال گذشته در محل برگزاری مسابقات پارالمپیک توکیو رقم خورد.

خانم بابایی که ضمن حفظ اصالت ژاپنی‌اش، همیشه خودش را یک ایرانی هم می‌دانسته، پذیرفت در این دوره از مسابقات پارالمپیک که در زادگاهش برگزار می‌شد، به‌عنوان سرپرست نمادین کاروان ایران در کنار اعضای کاروان باشد و مثل محمدش برای آنها مادری کند. بچه‌های تیم ملی والیبال نشسته ایران هم به زیبایی پاسخ محبت‌های مادرانه او را دادند. آن‌ها بعد از کسب مدال طلای پارالمپیک توکیو به سوی جایگاه تماشاگران رفتند و رو به مادر شهید محمد بابایی که در سالن حضور داشت، ادای احترام کردند. تصویر احترام نظامی اعضای تیم ملی والیبال نشسته ایران به خانم بابایی، دست‌به‌دست در فضای مجازی چرخید و داستان تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس، جهانی شد...

منبع: فارس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.