قاری سرشناس کوفه که تا پیش از این، مردم شهر او را به خاطر تقواپیشگی و عبادتهای مثال زدنیاش، به خاطر جلسات آموزش قرآنش و به خاطر متانت و آقاییاش «سید القرّا» لقب داده بودند، حالا انگار آدم دیگری شده بود.
فرصتی پیدا میکرد و سوژه ای، چه در حال استراحت، چه روی اسب و در حال حرکت، چه پس از نماز و ... لب باز میکرد به شیرینگویی و خنده های از ته دل. از روزی که به «مکه» آمده و رسیده بود خدمت امام حسین(ع)، دیگر کسی نشانههای «بُریر» گذشته را در او ندیده بود. حتی نمازها و عبادتهای شناخته شدهاش هم دیگر مانند نمازهای کوفیاش نبود. تلاش برای وصل شدن نبود، خودِ وصل شدن بود، عینِ رسیدن بود. هنوز به کربلا نرسیده، «بُریر» و نمازهایش هردو کربلایی شده بودند انگار!
دربانان بهشت
«بُریر بن خُضیر» البته شهرتش تنها به خاطر آنچه بالاتر گفتیم نبود. حتی وقتی پدر و آبا، اجداد، نژاد و قبیلهاش را بررسی میکنیم به قبیله «همْدان» می رسیم که به شجاعت و پاکدامنی شُهره بودند و میگویند حضرت علی (ع) درباره آنها گفتهاند: «اگر دربان بهشت باشم، اجازه ورود بدیشان میدهم و خوشآمدشان خواهم گفت». نه اینکه فکر کنید قرار است تنها از «ژن خوب» و نقش آن در جایگاه و مقام مادی و معنوی «بریر» حرف بزنیم ! اصلاً شاید «بصیرت»ی که استاد قرآن و آقای قاریان شهر کوفه را به کربلا رساند، ژنتیک نباشد. شجاعت و پاکدامنی ممکن است با «ژن» منتقل شود، بصیرت را اما شک دارم. «بُریر» هم از جمله آنهایی است که از «ژن» خوبش بهره گرفته بود برای رسیدن به «عشق». عشقی که البته بصیرتآفرین هم هست و به عاشقی مثل «بُریر» اجازه میدهد همه جایگاه، شهرت و پست و مقامهای دنیاییاش را رها کند و دور از چشم جاسوسان کوفه، هرطور هست خودش را با هزار سختی به مکه و کنار فرزند رسول خدا(ص) برساند.
روضه خوانی
زُهد، خلوتگزینی و بیزاری از جلوههای دروغین دنیایی، اینگونهاش خوب است. «بریر» به اینها هم معروف بود، اما این شهرت به زهد، عبادت و خلوت نشینی سبب نشد عابد سرشناس شهر کوفه، بیخیالِ رخدادهای سیاسی و اجتماعی پیرامونش شود. آن همه سیر و سیاحت در قرآن، آن همه تدریس، آن همه خواندن آشکار و در خلوت قرآن، اگر قرار باشد آدم را از واقعیتها دور کند و حجابی بشود برابر چشمهایش تا واقعیت کریه و دردآوری مانند«یزید» و حکومتش و حقیقت نابی مانند حسین(ع) را نبیند، پشیزی نخواهد ارزید. اینها را گفتیم که یادمان باشد یاران امام(ع) در ماجرای کربلا تنها اقوام و خویشان یا غلامان و موالی و یا شخصیتهایی کم نام و نشان نبودند. که یادمان باشد وقتی قرار به پای کار آمدن در صحنههای دشوار باشد، از داشتههای پیشین، جز همان شجاعت و بصیرتی که با پاکدامنی و تلاش بدست آمده است، بقیه چیزها به کارمان نمیآید. که یادمان باشد این مطلب، روضه خوانی برای کربلا و قهرمانانش شده است . که یادمان باشد روضهخوانی همیشه به شرح زندگینامه، مظلومیت، مقتلخوانی و ... نیست.
یکی از «اندک»ها
با رسیدن به مکه و رساندن خودش به امام (ع) کار تمام نشده... تمام نشده که بماند تازه آغاز شده بود. همانگونه که سرمستی و حال خوش «بریر» هم مقدمه «رسیدن» اصلی بود. این را خوب میدانست که تا «رسیدن» هنوز چند منزل و چند مرحله دیگر مانده است. برای همین وقتی امام(ع) خطبهخوانیاش را آغاز میکرد «بریر» سراپا گوش میشد. حکایت گفتن و شنیدن نبود . «بریر» انگار حرف به حرف، کلمه به کلمه و جمله به جمله سخنان امام(ع) را مینوشید. مینوشید که سرمستتر شود: «... و اما بعد ... مردم برده دنیایند، دین بر زبانشان است و در پی آنند تا وقتی زندگیشان بگذرد. هرگاه با بلا آزموده شوند، دینداران اندک میشوند...». «بریر» وقتی امامش سخن میگفت، میدانست، میدید که همین روزها با بلایی بس سترگ، آزموده میشود و چه لذتی میبرد، چه حالی میکرد وقتی پیشاپیش خودش را از جمله آن آزموده شدگانی میدانست که اندکاند. چقدر دوست داشت این «اندک»ها را. چقدر دوست داشت این «اندک» بودن را .
برای همین بود که شب دوم محرم وقتی مولایش خطبه خواند، بیعتش را برداشت و گفت : اینجا- کربلا - جای محنت و رنج است؛ اینجا محل فرود آمدن ما و مرکبهای ما و ریخته شدن خون مردان ماست...». بُریر برخاست و گفت: «ای فرزند رسول خدا(ص)، خداوند به ما لطف کرد، خدا به ما حال داد که اجازه پیدا کردیم در رکابت باشیم...که این بدنهایمان در راه تو، به خاطر تو قطعه قطعه شود... که جدّت شفیعمان باشد...». آنجا بود که اطرافیان دلیل سرخوشی و نشاط «بریر» را فهمیدند. قاری قرآن تا ته ماجرا را خوانده بود.
آینده شیرین
... و پس از آن شب هرچه ته ماجرا نزدیکتر میشد «بریر» سرحالتر و شوخ طبعتر میشد. جوری که شب عاشورا، وقتی نگرانی چنگ انداخته بود به جان اطرافیانش، شوخیهای «بریر» انگار حوصله «عبدالرحمن» رفیق دیرینهاش را هم سر برد که : «مرد! بس کن...مرا به حال خودم بگذار...اصلاً حال مزاح ندارم...حالا وقت مزاح نیست». بریر با همان لبخند و شیرینی روزهای پیش پاسخ داد: کدامتان پیش از اینها، از من شوخی و مزاح دیده بودید؟ تو دیده بودی عبدالرحمن؟ به خدا قسم آیندهام را میبینم...برای این آینده شیرین بیتاب و شادمانم... دو قدم دیگر مانده عبدالرحمن...فقط دو قدم... حمله و شهادت...».
نرود میخ آهنین در سنگ
امام(ع) اجازه داده بود با «عمربن سعد» حرف بزند شاید سخنان قاری بزرگ قرآن «سعد» را دگرگون کند. بی سلام وارد شد. بی اجازه فرمانده سپاه دشمن مقابلش نشست، چشم در چشمش دوخت و سخن گفت. اما اشتیاق و تمنای حکومت بر «ری» آنقدردر چشمان «سعد» میدرخشید که «بریر» دانست میخ آهنین سخنانش در سنگ فرو نخواهد رفت. نجات «سعد» ممکن نبود. برای نجات خودش بازگشت. بازگشت برای برداشتن دو قدم آخر.
حال شیرین
پا به میدان گذاشت و رجز خواند. مرد کهنسالی که روشنایی عبادت از چهره اش میبارید وسط میدان آنقدر رجز خواند که «یزید بن معقل» برابرش حاضر شد. خواست با حرف و دلیل او را از صحنه خارج کند. دروغگویش خواند و «بُریر» گفت: حاضری مباهله کنیم و ببینیم کداممان دروغگوست؟ از خدا بخواهیم دروغگو را لعنت کند و راستگو را بر او پیروز کند... چند دقیقه بعد «یزید» زیر ضربه کاری شمشیر «بریر» جان داد تا نوبت به دروغگوهای بعدی برسد... یک به یک... آخرین دروغگو «رضی بن منقذ » بود که وقتی به خاک افتاد، از وحشت مرگ دیگران را به کمک طلبید... نیزه ای از پشت سر، ناغافل رسید... «بریر» حالا قدم آخر را برداشته بود... «آینده شیرین»ی که دیشب به «عبدالرحمن» گفته بود، حالا شده بود «حال شیرین»... .
خبرنگار: مجید تربت زاده
نظر شما