اما اینکه حتی اسم سه تا از نویسندههای خودمان را بلد نباشیم و وقتی مجری میپرسد «سه نویسنده ایرانی بگو»، طوری هاج و واج بمانیم که انگار از ما خواستند فرمول انتگرال دوگانه در فضای چهار بُعدی را حفظ کنیم، شاهکار فرهنگی سالهای اخیر ست. البته هرچه بیشتر میگذرد، اوضاع بغرنجتر میشود؛ یعنی نهتنها کتاب نمیخوانیم؛ بلکه کمکم یادمان میرود اصلاً چرا باید کتاب بخوانیم.
فقط سه نویسنده!
چند سال پیش در یکی از برنامههای تلویزیونی پربیننده که پای ثابت خانوادهها بود، مجری از دو فوتبالیست معروف – مثلاً همانهایی که قرار است «الگوی نسل جوان» باشند، خواست که فقط سه نویسنده ایرانی نام ببرند. واکنش آنها طوری بود که انگار مجری پرسیده «گرانش ماه را نسبت به جسم معلق شده حساب کنید» وقتی هم با خنده جواب دادند: «نویسندهها بیکارند، فقط مینویسند! ما با آنها کاری نداریم!» فیلمشان به سرعت در فضای مجازی پخش شد و واکنشهای زیادی را برانگیخت. برخی از افراد برای اینکه بینند مشکل فقط از فوتبالیستهاست یا نه، همان سؤال را از مردم عادی هم پرسیدند. نتیجه شاید به فاجعه تلویزیونی نرسید، اما تفاوت چندانی هم با آن نداشت. این ماجرا دوباره آن بحث قدیمی را زنده کرد: ما دقیقاً چقدر از دنیای کتاب و نویسندهها فاصله گرفتهایم؟ و از همه مهمتر، کی قرار است پیش از رسیدن به پرتگاه ترمزدستی را بکشیم؟ خبرگزاری مهر مینویسد: وقتی قفسه کتابفروشیها خالی مانده اما صف خرید گوشیهای تازهوارد طولانیتر میشود، یعنی اولویتهای مردم جابهجا شده است. کتاب دیگر دغدغه اصلی یا اولویت نیست، پُز فرهنگی هم نیست و حتی دغدغه ذهنی هم نیست؛ در بهترین حالت، کتاب یک یادگاری از گذشته برای نسل جدید است که نتوانستند با آن ارتباط برقرار کنند. این یعنی ما به نسلی توصیهای تبدیل شدهایم، نه عملی. تا دلتان بخواهد درباره فواید کتاب حرف میزنیم، اما شبها با گوشی در بستر میخوابیم و صبح، پیش از اینکه چشمهایمان را باز کنیم و بفهمیم آفتاب درآمده یا نه، سراغ گوشیمان میرویم. ما به نسلی بدل شدهایم که جهان را با ویدئوهای کوتاه و اسکورلهای بیپایان کشف میکند، پس خیلی عجیب نیست که وقتی برای کتاب خواندن نداشته باشیم. هر صفحهای که باید خوانده شود، با یک انگشت اسکرول میشود و عمق تجربه جای خود را به هیجان لحظهای میدهد. نویسنده، شاعر و مترجم در این سرعت زندگی نه نامی در ذهنها مییابند و نه جایی در حافظه مردم پیدا میکنند. حتی اگر اسمشان هم در لابهلای همان کلیپهای کوتاه به چشم بیاید، ظرف پنج دقیقه فراموش میشود. حالا فکر کنید؛ وقتی نویسندگان را نمیشناسیم و حتی وجودشان برایمان غریبه است، حافظه فرهنگی ما ناقص و نصفه شکل میگیرد. اینطوری نه گذشته را میفهمیم، نه آینده را. شکاف امروز ما با کتاب، شکافی میان ما و عمق زندگی است و تا وقتی خواندن به عادت روزانه تبدیل نشود و فقط به توصیههای تبلیغاتی محدود بماند، این فاصله پر نخواهد شد.
کالای لوکس
پیشتر کتاب پز فرهنگی بود؛ حداقل کسی که میخواست خودش را اهل فکر و مطالعه نشان دهد، از اسم کتابها، خلاصهها و نکاتشان استفاده میکرد. اما حالا تقریباً همان هم از دست رفته است. اگر گذرتان به یک کتابفروشی بیفتد، میبینید که بیشتر از اینکه اسم نویسنده یا مترجم و ناشر اهمیت داشته باشد، جلد شیک و ابعاد جذاب کتاب است که نگاهها را به خود جلب میکند. دلیلش هم ساده است: با یک کتاب ساده و بیهیچ رنگ و رو که نمیتوان قفسههای مینیمال را تزئین کرد، عکس گرفت یا ویدئو ساخت و با دو خط سرچ در ویکیپدیا کپشن گذاشت. این تغییر نگاه البته، نتیجه ترکیب چند عامل است:
اولین انگشت اتهام به سمت آموزش است؛ کتاب هیچوقت در مدارس به چشم لذت و کشف دنیا آموزش داده نشد. همیشه تکلیف و مشق شب بود و دانشآموز یاد گرفت کتاب یعنی نمره. طبیعی است که با پایان امتحانات، کتاب کنار گذاشته شود و همه از آن فرار کنند.
دوم، رسانهها؛ تلویزیون و سکوهای داخلی بیشتر «مصرفساز» شدهاند تا «فرهنگساز». گفتوگو با نویسنده یا نقد ادبی جای خود را به مسابقات سرگرمکننده داده و حتی در برنامههایی که ادعای فرهنگی بودن دارند، کتاب نقش دکور دارد. و در آخر نظام ارزشگذاری اجتماعی مقصر است؛ امروز سلبریتیها بیشتر از نویسندگان راهنمای زندگی شدهاند. کسی که سالها وقت گذاشته تا کتابی بنویسد، در حاشیه است، اما کسی که در شبکههای اجتماعی یک جمله درباره همان کتاب مینویسد، دنبالکننده بیشتری دارد. در چنین شرایطی، ادبیات نهتنها به حاشیه میرود؛ بلکه ارزشش کاهش مییابد. فراموشی نویسندگان، به بیتفاوتی فرهنگی بدل شده است؛ جامعهای که کتابهایش را نمیشناسد، تجربهها، تاریخ و حتی توان درک خود را از دست میدهد و دوباره اشتباهات گذشته را تکرار میکند.
درد بیخویشتنی
وقتی فوکوس و توجهمان روی یک چیز میرود، بقیه چیزها از قلم میافتند. این سالها کل تمرکزمان روی سواد رسانهای بود، غافل از اینکه «سواد فرهنگی» به همان اندازه مهم است. سواد فرهنگی یعنی توانایی تشخیص عمق از سطح، اصالت از زرق و برق و معنا از مصرف. جامعهای که این تمایز را از دست بدهد، به تدریج به فرهنگی نمایشی فرو میغلتد؛ برای همین یک پست اینستاگرامی درباره کتاب، بسیار بیشتر از خواندن واقعی آن طرفدار دارد و عکس با جلد کتاب پرفروش، بدون اینکه بدانیم چه محتوایی دارد، معیار روشنفکری میشود. احیای رابطه جامعه با کتاب هم با شعار ممکن نیست. نمیتوان فقط گفت «کتاب بخوانید» و انتظار داشت همه عاشقش شوند. کتاب باید تبدیل به یک لذت در دسترس و بخشی از زندگی روزمره مردم شود، همانطور که موسیقی و فیلم این مسیر را طی کردهاند. پس مسئله فقط دانستن نام سه نویسنده نیست؛ مسئله این است که آیا هنوز توان شنیدن صدای اندیشه را داریم یا نه. اگر آن صدا خاموش شود، نهتنها نویسندگانمان از دست میروند؛ بلکه گفتوگوی درونیمان با خودمان هم گم میشود. این، خطرناکتر از بیسوادی است؛ همان «فراموشی خویشتن» که نجف دریابندری سالها پیش آن را «درد بیخویشتنی» نامید.



نظر شما